Part 8

1.3K 282 25
                                    

با تعجب زل زد توی چشمای سرخ تهیونگ، نمیفهمید چه اشتباهی کرده! تهیونگ دوباره با نفس نفس فریاد کشید:
-دفه ی آخرت باشه جونگکوک! دیگه..دیگه سعی کن جلوی چشمم نباشی! وگرنه گورتو از این خونه گم میکنی بیرون! فهمیدییی؟

هیچ حرفی نزد، هیچ عکس العملی هم نشون نداد. فقط با چشمایی که کم کم خیس میشدن، زل زد به تهیونگی که پره های بینیش از عصبانیت، تند تند باز و بسته میشد!
تهیونگ یقه ی پسر رو با فشار ول کرد که بدن کوک کمی به عقب پرت شد! با قدم های محکم به سمت اتاقش به راه افتاد که صدای پر از بغض جونگکوک متوقفش کرد:
-توی چشمات تنفر دیدم تهیونگ!
بدون اینکه بچرخه، صدای سردش پیچید توی خونه:
-از نفرت آدما بترس!
انگار جونگکوک قصد نداشت کوتاه بیاد،همونجوری روی زمین نشسته بود، با غرور زخم خورده و درد رفاقتی که خراب شده بود زمزمه کرد:
-نفرت آدما که تکلیفش معلومه! من از دوست داشتنشون بیشتر میترسم! وقتی روی ارتفاعی...ترس از افتادن طبیعیه! اما روی زمین صاف...نمیدونی کی ممکنه زمین دهن باز کنه و ببلعتت!
داشت به رفتار تهیونگ طعنه میزد؟ تهیونگ نیشخندی زد و از گوشه ی چشم پسر ضعیف روی زمین رو نگاه کرد:
-زمین که دهن باز کنه ببلعدت یه بحثه...ولی اینکه نجات پیدا کنی یه بحث!دیگه دلت میخواد زمینو هرچیزی که روش هستو نابود کنی!اون موقعس که دیگه هیچ چیز و هیچکس جلو دارت نیست!
خب...حالا تهیونگ داشت به کوک طعنه میزد؟سر بد رفتاری ظهر؟
جونگکوک با ناراحتی از سر جاش بلند شد:
-من معذرت خواهی کردم!برات غذا درست کردم!
تهیونگ دوباره یاد بوسه افتاد..با حرص دستاشو مشت کرد و غرید:
-خفه شو!
و به سمت اتاقش رفت و در رو محکم به هم کوبید!
جونگکوک چند لحظه گیج به مسیر رفتن تهیونگ نگاه کرد، نمیفهمید چیکار کرده، چرا یه بوسه معمولی باید اینقدر عصبیش کنه؟
دستش شروع کرد به سوزش، دستشو بالا آورد و به پشت آرنجش نگاه کرد، خراشیده شده بود و یه خونریزی جزئی داشت! نمیدونست به کجا خورده یا کی اینجوری شده!
به سمت سرویس بهداشتی رفت و جعبه ی کوچیک کمک های اولیه رو از پشت آینه برداشت!

به سمت پیانو رفت که پشتش بشینه اما همون لحظه، برای بار هزارم صدای سرد و خشک هوسوک بلند شد:
-یونگیییی؟ اون جعبه ی پشت سرت رو ببر بخش غربی سالن!
یونگی چشماشو با حرص بست و روبه هوسوک غرید:
-جرا نمیذاری آهنگ بزنم؟ از عصر تاحالا داری منو دست به سر میکنی. اگه میخوای جلو چشمت نباشم،بگو.

هوسوک نیم نگاهی به یونگی انداخت:
-اوه! بازم بدون لکنت! فکر کنم برا من زبون داری فقط.
یونگی کلافه مردمکاشو توی چشمش چرخوند و غرید:
-سفسطه نکن! جواب منو بده. فکر کردم باهم دوست شدیم. آخه چرا اینقدر از من بدت میاد هوسوک؟

24 | SOPEWhere stories live. Discover now