Part 44

1K 209 36
                                    

***

لباس پوشیده و حاضر و آماده، لبه ی تخت نشسته بود و مدام شماره ی یونگی رو میگرفت و هربار هم جوابی دریافت نمیکرد.
نگاهشو دوخت به کت و شلوار یونگی که توی کاور، روی تخت بود! کلافه گره کراواتشو کمی شل کرد که گوشی توی دستش لرزید. خودش بود:
-الو عشقم! من واقعا متاسفم...الان زمان کامبک پسراس، باید موزیکارو آماده کنیم.
دیگه عادت کرده بود. سرد پرسید:
-نمیای؟
یونگی که انگار نشنیده بود و سروصدای زیادی هم از اون طرف گوشی میومد، با صدای بلندی گفت:
-نشنیدم چی گفتی سوک!چی؟
هوسوک نفس عمیقی کشید و گفت:
-هیچی! گفتم خودم میرم.تو به کارات برس.
یونگی که انگار مشغول حرف زدن با یکی دیگه بود هول هولکی جواب داد:
-باشه باشه! شب میبینمت عشقم! خداحافظ.
و صدای بوق توی گوش هوسوک پیچید. حتی منتظر نشد خداحافظیشو بشنوه! میدونست قرار نیست شب هم برگرده.. درست مثل خیلی از شب های سه ماه گذشته!
یک ماهی میشد که یونگی نه تنها توی کمپانی بلکه توی کشور هم شناخته شده بود.. موزیک هایی که برای اون گروه روکی میساخت، علاوه بر گروه و کمپانی، خودش روهم به راحتی معروف کرده بود! و درست از همون موقع، رابطشون پنهانی شد که مبادا پاپاراتزیا بو ببرن!
کت و شلوار یونگی رو به کمد برگردوند و خودش به سمت پارکینگ خونه ی جدیدشون رفت و سوار ماشین شد!
وارد سالن مجللی که تهیونگ ادرسشو بهش داده بود شد و دنبال یه آشنا میگشت! چشمش خورد و به الکس و میرا و مارک که کنار همدیگه ایستاده بودن و نوشیدنیاشونم دستشون بود.
مارک با دیدن هوسوک، دستشو بالا آورد و اشاره کرد که به سمتشون بره! هوسوک هم با چند قدم بلند، خودشو به جمع کوچیک دوستاش رسوند و بعد از بغل کردن همشون، گوشه ای ایستاد که مارک گفت:
-یونگی کو پس؟
چهره ی هوسوک درهم شد و نگاهش رو دزدید که الکس فورا با شوخی بحثو جمع کرد:
-از وقتی معروف شده دیگه وقت سر خاروندن نداره! صبر کنین...وقتی اسکار بردم، دیگه حتی نگاتونم نمیکنم!
همه خندیدن و هوسوک هم به یه لبخند اکتفا کرد. میراگفت: -هوسوک اوپا، تهیونگو دیدی؟ باور کن نمیشناسیش.
هوسوک با نگاهش دنبال تهیونگ گشت که کمی اونطرف تر دیدش! شوکه لب زد:
-اونه؟
الکس جواب داد:
-میبینی چقدر بالغ شده توی همین چند ماه؟
حرفی نزد و با یه عذرخواهی از دوستاش، به طرف تهیونگ رفت و صدا زد:
-ته؟
تهیونگ با شنیدن صدای هوسوک، با خوشحالی چرخید و متعجب گفت:
-فکر نمیکردم بیای!
هوسوک با دهن باز و خنده ی از سر شوق گفت:
-نمیدونم چیکار کردی ولی خیلی عوض شدی!
و هردو پسر، همدیگه رو در آغوش گرفتن. تهیونگ زیر چشمی به جانگکوک نگاه کرد، دلش میخواست عکس العملشو ببینه. دلش میخواست حسادتشو ببینه و مطمئن شه هنوزم دوسش داره تا برای به دست آوردنش، آسمون و زمینو جابه جا کنه. اما جانگکوک، دست در دست ووبین، بی توجه به هرکسی، مشغول صحبت با یکی از هم دانشکده ایاش بود.
قلبش فشرده شد و از اغوش هوسوک خارج شد اما نفهمید، جانگکوک پشت به اونا، تصویر بغل کردنشون رو توی ظرف بزرگ و استیل روی میز، دیده بود!
تهیونگ با چهره ی مهربون و درخشانش از هوسوک پرسید:
-یونگی چرا نیومده؟ راستی خیلی خیلی بهتون تبریک میگم، کنار همدیگه فوق العاده این!
هوسوک خوشحال و خجالت زده از این تعریف صادقانه خندید و بین خنده هاش جواب داد:
-این روزا خیلی سرش شلوغ شده! گفت از طرفش بهت تبریک بگم.
تهیونگ مودبانه و با دقت به حرفای هوسوک گوش میکرد و سرش رو تکان میداد...کاری که ازش بعید بود! مودب بودن!!
هوسوک متعجب از این همه تغییر دستی به شانه ی تهیونگ زد و گفت:
-من برم پیش بچه ها، توئم به مهمونات برس!بازم خوشحالم که برگشتی پیشمون!
تهیونگ حرفی نزد و فقط با لبخند سپاس گذاری سرش رو محترمانه تکان داد.
بین مسیر رفتن پیش جمع دوستاش، جانگکوک و ووبین بهش نزدیک شدن، پس ایستاد تا باهاشون خوش و بش کنه. جانگکوک محترمانه کمی خم شد و با لبخند گفت:
-سلام هیونگ! خیلی وقته خبری ازت نداشتم..یونگی هیونگ خوبن؟ این روزا اسمش همه جا هست.
کم کم داشت خجالت میکشید از اینکه همه درباره ی یونگی غایب ازش میپرسن! با لبخند سرش رو به سمت جانگکوک خم کرد و گفت:
-خوبم پسر! یونگیم خوبه..ممنون!تو چطوری؟
جانگکوک آهسته تشکر کرد و با اشاره به ووبین گفت:
-پارک ووبین، دوستم!
ووبین از شنیدن واژه ی دوست کمی دمغ شد اما چیزی نگفت و با لبخند نصفه و نیمه، دستشو دراز کرد روبه هوسوک:
-خوشوقتم!
هوسوک هم با نگاه مهربون و دلنشینی دست پسر رو گرفت، اما انگار جریان برق بهش وصل شد! گم شد توی رویایی که نه متعلق به آینده، بلکه انگار از گذشته بود:
"پسربچه ی کوچیکی گوشه ی یه اتاق خالی افتاده بود و وحشیانه مورد تعرض قرار میگرفت! مردی که این کارو باهاش میکرد چهره ی آشنایی داشت.پسره بچه با گریه مینالید"ارباب پارک" التماس میکرد رهاش کنه.مرد مسن اما با پشت دست توی دهن پسر کوبید و فریاد زد"خفه شو تهیونگ" قلبش به درد اومد..اون بچه تهیونگ بود؟
تصویر چرخید..توی یه باغ بزرگ و سرسبز، یه پسر بچه با پوست روشن روی چمنا میدوید،همون مرد مسن اونجا بود. میخواست اون پسر روهم اذیت کنه؟ اما پسر بچه فریادی از سرخوشحالی سرداد و گفت"بابا بزرگ بیا اینجا" مرد هم با خنده جواب داد" ووبین..آروم بدو، نخوری زمین" پسر بچه میخندیدو صدای گریه های تهیونگ کوچولو هم پس زمینه ی اون خنده ها بود"
با وحشت چشماشو باز کرد که با لبخند جانگکوک و ووبین روبه رو شد! فورا دست مرد رو رها کرد و در مقابل سوال های جانگکوک درباره یونگی و گروه مورد علاقش، تنها معذرت خواهی خشکی کرد و به سمت دستشویی رفت!
نمیفهمید چرا باید همچین چیزی ببینه. چرا از گذشته؟ اینم بخشی از سرنوشت بود؟
کمی آب پاشید توی صورتش و زل زد به صورت به هم ریخته ی خودش، توی آینه ی روبه روش!
موبایلش که توی جیبش لرزید، به خیال اینکه یونگیه، گوشیو درآورد و جواب داد:
-الو؟
صدای مادربزرگش پیچید توی گوشش:
-هوسوک! پسرم؟ میتونم ببینمت؟
هوسوک متعجب از صدای مضطرب زن پرسید:
-الان مامانی؟ حالتون خوبه؟
زن نفس عمیقی کشید و جواب داد:
-خوبم! بیا به همون هتل قبلی! فردا صبح باید برگردم گوانگجو!
هوسوک کمی فکر کرد..خودشم دیگه حوصله ی موندن نداشت پس به یه "خودمو میرسونم" اکتفا کرد و بعد از خبر دادن به الکس و خداحافظی سرسری، از سالن زد بیرون!
ادامه دارد...!
_______________

24 | SOPEWhere stories live. Discover now