Part 25

1.1K 245 33
                                    

**********
-فقط بریم! 
جانگکوک با تعجب با حال خراب تهیونگ نگاه کرد! توی این چندسال دوستی، تاحالا اینطوری ندیده بودش; جوری شکسته و غمگین بود که انگار همین حالا خبر مرگ عزیزترین شخص زندگیشو بهش دادن! فورا به سمت پالتوش که روی جالباسی بود رفت، بر داشتش و از همه خداحافظی کرد، الکس با ناراحتی پرسید:
-کجا بچه ها؟
جانگکوک حین پوشیدن پالتوش، نگاهی به تهیونگ ساکت انداخت که سربه زیر گوشه ای ایستاده بود:
-ته یکم سردرد داره! میریم یه سردرمانگاه و بعدشم خونه! حال یونگی رو به ماهم خبر بدین!
میرا با ناراحتی لب زد:
-اول یونگی، حالاهم تهیونگ! امشب چرا اینجوری شد؟
جانگکوک بدون جواب دادن،لبخند زورکی زد، روبه جمع تعظیم کوتاهی کرد و شانه به شانه ی تهیونگ، از درخارج شد!
نزدیک خیابون،جانگکوک میخواست دستشو به سمت تاکسی دراز
کنه که تهیونگ فورا گفت:
-نگیر!بیا پیاده بریم، میخوام قدم بزنم!
جانگکوک از شنیدن صدای خشدار و غریبه ی تهیونگ شوکه شد، متعجب نگاهی به صورت بی حس پسر انداخت و زمزمه کرد: -باشه!

*********
هوسوک، با هردو دستش، کمر یونگی رو گرفته بود و پسر قدکوتاه رو بین بدن خودش و دیوار گیر انداخته بود!
یونگی دستاشو روی کمر هوسوک گذاشت و با یه حرکت،فورا جاشو با پسر عوض کرد. حالا هوسوک بود که بین دیوار و بدن یونگی گیر افتاده بود و لبهاش برعکس چنددقیقه قبل، باخشونت بوسیده میشدن! اصلا فکرش رو نمیکرد یونگی اینقدر قوی و خشن باشه; دستشو بالا آورد و فرو کرد بین موهای کوتاه و روشن یونگی! از حس خزیدن انگشتای هوسوک بین موهاش، آهسته ناله کرد و کمر پسر رو محکمتر فشار داد،همون لحظه تقه ی آرومی به در خورد. فورا از هم فاصله گرفتن که مارک وارد حمام شد و
معمولی پرسید:
 -بهتری یونگی؟نیازی به دکتر نیست؟
هوسوک سرش رو پایین انداخت و سعی داشت صورت سرخ شده شو پنهان کنه ، یونگی سرفه ی مصلحتی کرد و با صدایی که میلرزید جواب داد:
-بهترم! نیازی به دکتر نیست، هوسوک به خوبی انجامش داد! دیگه درد ندارم.
هوسوک با شنیدن این جمله، متوجه شد منظور یونگی بوسه ی چند لحظه قبل بوده اما مارک نگاهی به دست باندپیچی شده ی یونگی انداخت و گفت:
-اوه!آره. خیلی خوب انجامش داده،جایی دوره دیدی هوسوک؟
هوسوک به سختی لبخند زد و سعی کرد جلوی لرزش صدا و هیجان قلبشو بگیره:
- پیشآهنگ بودم!
مارک با قیافه متفکری سرشو تکون داد و گفت:
-همم چه خوب! تهیونگ و جانگکوک رفتن! شمام بیاین بیرون، همه کم کم دارن میرن.
هوسوک با تعجب پرسید:
-کجا رفتن؟
مارک درحالی که انگار به مسئله ای فکر میکرد، شانه بالا انداخت و جواب داد:
-نفهمیدم! انگار تهیونگ حالش بد شد!
هوسوک با نگرانی فورا گفت:
-تهیونگ چش شد؟
یونگی بااخم، درحالی که دندوناشو روی هم میسابید،غرید: -حتما خسته شده، نگران نباش فردا بهش زنگ میزنم. هوسوک فورا متوجه حساسیت و حسادت یونگی شد، میخواست بیشتر اذیتش کنه، اما دلش نیومد، پس درحالی که سعی میکرد لبخندشو جمع کنه توی چشمای یونگی نگاه کرد و گفت:
-باشه! پس تو زنگ بزن حالشو بپرس!به منم بگو.
یونگی متعجب از رفتار هوسوک، نگاه گردشو به پسری دوخت که همراه مارک از حمام خارج میشد.
نمیدونست چرا، اما از رفتار هوسوک خوشش اومد، از اینکه درکش کرده بود و اینقدر بزرگوارانه با حسادتش کنار اومد! هوسوک کار ارزشمندی انجام داد و یونگی متشکر بود!

مارک تصمیم داشت همه رو سرراه با ماشینش برسونه، پس بچه ها همه آماده شدن تا باهم خداحافظی کنن،هوسوک هم به تبعیت از بقیه پالتوشو برداشت که یونگی کنارش ایستاد و زمزمه وار، جوری که فقظ خودشون دوتا بشنون گفت:
-شما کجا جناب؟ بودین حالا!
هوسوک به چشمای خندون یونگی نگاه کرد و باخنده،مثل خودش زمزمه کرد:
-مثل اینکه تنت میخاره مین!
یونگی چشماشو بست و بینیشو چینی داد:
-اووه! بدجوری.
همه، آماده جلوی در ورودی ایستاده بودن که الکس غرید:
-بیا دیگه هوپ!
قبل از اینکه هوسوک چیزی بگه، یونگی فورا جواب داد:
-گند زدین به خونم، همه جا ریخته به هم! دست تنها تمیزش کنم؟ هوسوک قراره بمونه کمک کنه. مگه نه؟
هوسوک از پررویی پسر خنده اش گرفت، اینقدر برای نخندیدن تلاش کرد که دور چشماش چین افتادن، روبه جمع گفت:
-اره. میمونم برای کمک!خودم آخرشب برمیگردم!
یونگی آهسته زمزمه کرد:
-آره! حتما!
الکس نگاه مشکوکی به پسرا انداخت و آهسته گفت:
-باشه پس! ما میریم. ممنون برا همه چیز!
بعد از تشکر و خداحافظی از همدیگه، بالاخره مهمونا رفتن، یونگی از پشت سر، هوسوک رو به آغوش کشید و نزدیک گوشش زمزمه کرد:
-داشتیم راجب چی حرف میزدیم؟!
هوسوک فورا چرخید و یونگی رو وسط بازوهاش زندانی کرد:
-خیلی تند میری مین یونگی! نمیترسی برات بد بشه؟ یونگی به راحتی از بین بازوهای هوسوک خارج شد، اون همه زور، به اون جثه ی نسبتا کوچیکش نمیخورد!
هوسوک رو بین بازوهاش گرفت و با لحن عجیب و جدیدی گفت:
- از کجا معلوم!؟ شاید واسه تو بد بشه!!
هوسوک چند لحظه به چشمای براق و گیرای یونگی نگاه کرد، یهو زد زیر خنده و گفت:
-فکرشم نکن!
یونگی هم متقابلا نیشخندی زد و جواب داد:
-میتونی امتحان کنی!
هوسوک از آغوش یونگی خارج شد و به سمت ظرف های توی سالن رفت، همونطور که لیوان هارو برمیداشت، با لحن بی تفاوتی گفت:
-تو مگه میرا رو نمیخواستی؟
یونگی شانه بالا انداخت و باخنده گفت:
-مال قبل از این بود که هی جلو چشمم باشی و اینقدر بیای و بری، تا گول بخورم!
هوسوک ابرو بالا انداخت و با نیشخندپر حرص گوشه ی لبش گفت:
-گول بخوری؟ هممم..بیینم یعنی گی شدی؟
یونگی دستشو توی جیب شلوار جینش فرو کرد و به ستون کنارش تکیه زد:
-هنوز نمیدونم! شاید بخوام امتحان کنم!
این بار هوسوک عصبی خندید:
-امتحان کنی؟ رو من حتما؟ وااای مین یونگی تو اعجوبه ای!
یونگی بامزه خندید، و لثه هاشو به پسر نشون داد:
-همیشه به نظرم حقیقت، دلچسب تره!
هوسوک ظرف های دستشو به سمت آشپزخونه برد و بین راه جواب داد:
-آره! ولی واقعا مجبور نیستی اینقدر عوضی باشی!

ادامه دارد...!

24 | SOPEWhere stories live. Discover now