Part 59

802 184 53
                                    


***
نشسته در بالکن کوچک خانه ی تهیونگ، زانوی غم بغل گرفته
بود و به خیابان خلوت نگاه میکرد.
با حس حضور تهیونگ نزدیکش، سرش رو بالا گرفت و با چشم های مغموم در سکوت، به تهیون ِگ تکیه کرده به در، نگاه کرد.
تهیونگ، فنجان بزرگی که در دست داشت رو به پسر داد و با سر به محتویاتش اشاره کرد:
-چایی سبزه. خوابتو شاید بپرونه ولی آرومت میکنه!

جانگکوک، فنجان رو گرفت و بی حرف، نگاهش رو به خیابان دوخت. تهیونگ روبه روی پسر، چند سانت انطرفتر نشست و تکیه زد به نرده ی بالکن ونگاهش رو دوخت به گردن جانگکوک! رد خراشیدگی ناخن پسر روی گردنش قرمز و متورم شده بود.

انگار وقتی که تلاش میکرد دکمه های پیراهنش رو باز کنه، گردنش رو خراشیده... دستش رو دراز کرد و انگشت شصتش رو نرم رو گردن پسر کشید و نگاهش رو دوخت به گردن کشیده و مثل بلور جانگکوک!
هنوز هم رد های خیلی محو و کمرنگی از کبودی بوسه هایی که احتمالا مربوط به ووبین بودن، روی ترقوه های پسر، مصرانه خودنمایی میکرد.

رد های خیلی خیلی محو که به سختی دیده میشدن اما نه برای تهیونگی که شبها و روز ها در خیالش، اون گردن رو بوسیده بود.
نفهمید کی دندان هاشو چفت، روی هم فشار داد و نمیدونست کی قراره به نداشتن جانگکوک و سهیم شدنش با مرد دیگه ای عادت کنه که با خیسی دستش، شوکه از خیال، بیرون اومد و دیدن اشک روی صورت مردانه ی جانگکوک، آبی شد روی آتش خشمش!
متعجب و نامفهوم صدا زد:
-جانگ..کوک؟

گریه ی پسر با شنیدن صدای مهربون و متعجب تهیونگ، شدت گرفت. سرش رو پایین انداخت و صورتش رو توی حصار بازو و پاهاش قایم کرد تا بلکه تهیونگ صورتش رو نبینه.
تهیونگ، توی بالکن نیم وجبی، به سختی خودش رو جابه جا کرد و به جانگکوک نزدیک شد. بی هیچ منظور و غرضی، پسر رو به آغوش کشید و محکم پرسید:
-چرا گریه میکنی پسر؟ چی شده؟

دلش میخواست جانگکوک رو به آغوش بکشه بجای تمام اون شب هایی که بهش بی توجه بوده و روی تک تک اشک هاشو میبوسید بجای تمام روزهای نبودنش، اما نمیتونست آغوش مرد دیگه ای رو صاحب شه، پس تنها عکس العملش شد کشیدن انگشت شستش روری گونه های خیس جانگکوک و بیشتر شدن اشک های بی صدای پسر!

تهیونگ با صدایی که انگار، شاید، به خاطر قورت دادن بغض دورگه تر شده بود زمزمه کرد:
-میخوای راجبش حرف بزنیم؟
و تنها جوابی که دریافت کرد صدای زمزمه وار پسر بود که نتونست تشخیص بده چی میگه :
-متاسفم! متاسفم ته...بخاطر همه چیز متاسفم.

جانگکوک غمگین بود و شاید عذاب وجدان داشت. بخاطر تمام لحظاتی که با خودخواهی، توی دنیای خودش و مشکلاتش غرق شده و فراموش کرده بود این فقط اون نیست که داره با یه چیزایی میجنگه. فراموش کرده بود بجای قضاوت کردن اطرافیانش، یک بار، فقط یکبار پای حرف هاشون بشینه. بدون هیچ اظهار نظری!
فراموش کرده بود آدما گاهی نیاز دارن شنیده بشن و هیچ نیازی به شنیدن شعار های مسخره و کلیشه ای که توی مغز اطرافیانشون در حال فاسد شدنه، ندارن!

24 | SOPEWhere stories live. Discover now