Part 56

908 189 42
                                    


*********
صورت پسر در خواب، معصوم نبود. به هیچ وجه! شیطنت
و شرارت از اون مژه های بلند و فرخورده و بینی قلمی و لب های نازک و نیمه باز میبارید. نگاهش لغزید روی لکه ی بستنی شکلاتی، که کنار دهان غنچه شده ی پسر، خشکیده بود.

صورتش رو نزدیکتر برد و آهسته روی لکه ی بستنی رو لیسید و بوسه ی نرمی روی لب های پسر کاشت که باعث شد، در خواب تکان آرامی بخوره و صورتش رو برگردونه!

لبخند زد و در حالی که طره ای از موی لخت مشکی توی پیشانی بلند و درخشان پسر رو به کناری هول میداد، زمزمه کرد:
-کوکی؟ کوکی؟ پاشو.

جانگکوک خواب سبکی داشت، از همون بوسه ی اول هم بیدار شده بود. آهسته لای پلک های بهم چسبیده شو باز کرد و با صدای خشدار پرسید:
-ساعت چنده مگه؟

ووبین سرش رو جایی بین گردن و شانه ی جانگکوک پنهان کرد و طبق عادت هرروز صبح چندماهه گذشته، عمیق بویید:
-سی دقیقه از شش میگذره.

جانگکوک که قلقلکش آمده بود،خُرخُری کرد و با لبخند نالید:
-چه خبره اینقدر زود بیدارم کردی؟

صدای پسر که از بوسیدن گردن سفید جانگکوک سیراب نشده بود، ضعیف و مبهم به گوش رسید:
-خودت میخواستی صبح زود بری ورزش.

جانگکوک کلافه بالاخره با حرص و خنده از ووبین جدا شد و نالید:
-نه اینقدر زود. چه خبره؟

ووبین از روی تخت بلند شد و همراه خودش، دست جانگکوک رو هم کشید:
-پاشو. پاشو کم غر بزن!

*********
با خوردن نور خورشید به صورتش، با وحشت چشم هاشو
باز کرد و دنبال گوشیش گشت. به سختی تونست ساعت روی دیوار رو تشخیص بده و وقتی عقربه ی روی شش رو دید وحشت زده به سمت کمد لباس هاش دوید. چطور تونسته بود تا شش غروب بخوابه؟ انگار مغزش تازه داشت فرمان میداد...شش غروب مگه خورشید طلوع میکرد؟ شش صبح بود! وحشت زده بازدمش رو رها کرد و روی تخت خواب نشست. بعد از تماس ناگهانی استاد بین، تا خود صبح نخوابیده بود و اون یک ساعت هم که چشم روی هم گذاشت، مدام کابوس دیر رسیدن و عصبی شدن استادش رو میدید! دیگه نمیتونست بخوابه...لعنتی به بخت بدش فرستاد و با بیحالی وارد حمام گوشه ی اتاق خواب شد.

************
با هیجان جلو پرید و ضربه ی نسبتا محکمی به زیر توپ زد و همزمان به صورت سرخ شده و لبخند درخشان حریفش نگاه کرد:
-چرا قبول نمیکنی که داری میبازی؟

جانگکوک لبخندش رو خورد و با اخم وحشتناکی به ووبین نگاه کرد، توپ رو به هوا انداخت و با ضربه ی محکمی به زمین پسر فرستاد و همزمان گفت:
-بهتره دهنتو ببندی و بازی کنی پارک ووبین!

24 | SOPEWhere stories live. Discover now