Part 5

1.5K 304 40
                                    


با استرس پشت در ایستاد و نفس عمیقی کشید،انگشت اشاره شو روی زنگ کنار در گذاشت و از توی شیشه های روی در واحد، نگاهی به صورت رنگ پریده و بی هدف خودش انداخت! واقعا نمیدونست اینجا چیکار میکنه! از اومدنش پشیمون شد، میخواست دستشو از روی زنگ برداره که انگشتش سر خورد و زنگو فشار داد!چند لحظه با شوک و تعجب به زنگ و بعدم در واحد نگاه کرد! دیگه برای فرار کردن هم دیر شده بود، چون هوسوک با چشمای گرد و بالاتنه ی برهنه،درحالی که یه حوله ی سرمه ی به پایین تنش بسته بود،در رو باز کرد و زل زده بود بهش!
موهاش هنوزم خیس بودن و قطره های آب روی شکم عضلانیش میریخت،با خجالت نگاهشو گرفت و به زمین دوخت!
-س..س..سلام!
چیزی شبیه به سلام زمزمه کرد ولی تیره ی پشتش از خجالت و شرم و هیجان، لرزید!
نمیفهمید دقیقا چرا اینقدر خجالت زده شده، درحالی که بارها با دوستای پسرش توی رختکن باشگاه،لخت شده بودن!
حالا هوسوک،با اون موهای مشکی و خیس و بالاتنه ی برهنه، چی داشت که نگاهش، پسرک بخت برگشته رو ذوب میکرد؟! شونه اش تکونی خورد که به خودش اومد!
هوسوک با نگرانی به پسر مقابلش نگاه کرد که ماتش برده بود و حتی تعارف دعوت به داخلش رو هم نشنید!
دستشو به سمت شونه ی پسر برد و نرم تکونش داد: -هی..یونگی! روبه راهی؟
یونگی که انگار از خواب بیدار شده باشه،با چشمای وحشت زده به هوسوک نگاه کرد:
-بل..بله؟
هوسوک اخمی کرد:
-چته میگم! بیا تو دم در واینسا سرده.
و بعد از این حرفش به سمت سالن خونه حرکت کرد و در رو هم پشت سرش،برای یونگی باز گذاشت!
پسر رنگ پریده، نامطمئن و دودل،با پاهای لرزون وارد اپارتمان شد و در رو پشت سرش بست! مونده بود چیکار کنه.. کفشاشو دربیاره یا با کفش بره تو!؟ همونجور جلوی در، این پا و اون پا میکرد که هوسوک در حالی که یه تیشرت سفید دستش بود و میپوشید،به دادش رسید:
-کفشاتو دربیار!همونجا از توی جاکفشی دمپایی بردار برا خودت!
و بعدم به سمت اشپزخونه به راه افتاد.
یونگی از این رفتار دوستانه و خودمونی هوسوک، خوشش اومده بود و باعث شد استرسش کمتر بشه.
کفشاشو کنار هم جفت کرد و بعد از پوشیدن دمپایی ها، به سمتی که هوسوک رفته بود، قدم برداشت.

به سختی لای پلکاشو باز کرد،گلوش میسوخت و حس
میکرد الانه که مردمک چشماش،منفجر بشن!
به سختی از زیر لحاف بیرون اومد و نیم نگاهی به بدن برهنه ی خودش انداخت!با وحشت آب دهنشو قورت داد! دیشب بعد از خداحافظی از تهیونگ، بخاطر حسادتی که قلبشو به آتیش میکشید، شروع کرد به نوشیدن!همین..!تمام چیزی که یادش میومد،همین بود.
با تنها تکه لباسی که تنش بود و شامل یه شرت سیاه و نسبتا بلند میشد،بیرون رفت و با خشم تهیونگ رو صدا کرد:
-کیم تهیووووونگ!
وارد سالن که شد، دیدش!! درحالی که بدون پیراهن، روی یه دختر بود و سخت مشغول بوسیدن!
با شنیدن صدای قدم های محکم و پر از حرص جونگکوک روی پارکتای خونه، به سرعت از دختر جدا شد و درحالی که سعی میکرد تیشرتشو روی بالاتنه ی نیمه برهنه ی دوست دخترش بندازه، رو به جونگکوک غرید:
-چه خبرته؟سر میبری مگه؟
جونگکوک که از پررو بازیای تهیونگ بیشتر عصبی شده بود غرید:
-محض رضای خدا! مگه این خراب شده اتاق نداره تهیونگ! روی کاناپه آخه؟
تهیونگ بیخیال دستی توی موهای لختش کشید و لب زد:
-چمیدونستم توئه نره خر بیشعور توی خونه ای و سرتو مث گاو میندازی پایین میای اینجا؟
جونگکوک چشماشو بست و نفس عمیقی کشید:
-اوه ببخشید! راست میگی..باید قبل از وارد شدن به پذیرایی خونه در میزدم! ولی شت...حدس بزن چی شد؟ پذیرایی فااااکیهههه این خونه در نداره! چراااا؟ چون یه سالنه نه اتاق!
تهیونگ کلافه مردمک چشماشو چرخوند و لب زد:
-خیلی خب! دیگه زیاد داری حرف میزنی!دو دیقه روتو بچرخون ما بریم توی اتاقم!
جونگکوک غرید:
-باهات حرف دارم!بیا توی اتاقم!
و بعد از تموم کردن جملش،به سمت اتاق خودش،به راه افتاد.

***

پشت میز مشغول نوشیدن شیر گرمش بود و یونگی هم سر به زیر با فنجون چایی سبزش بازی میکرد:
-خب یونگی! این دیدار رو مدیون چیم؟
یونگی با مکث نگاهشو از فنجون چایی گرفت و به چشمای گیرای هوسوک دوخت. چند لحظه بدون مکث به چشمای پسر زل زد.
جیهوپ حس میکرد جریان برق از بدنش رد شد، توی دلش زیبایی یونگی رو تحسین کرد! نگاهش آروم خزید روی لبای نازک و صورتی پسر، قلبش لرزید! با وحشت نگاهشو به میز دوخت که یونگی آروم و بدون لکنت شروع به حرف زدن کرد:
-الکس گفت حالت خوبه نیست! راستش بابت دیروز خودمو مقصر میدونم. من نمیخوام کارتو ازت بدزدم هوسوک! لطفا برگرد، من اونجارو ترک میکنم.

ظرف یکبار مصرفی که همراهش آورده بود رو برداشت و جلوی پسر گذاشت:
-این فرنی رو هم بخور! برات مقویه، من دیگه .
بعد از این جملش از سرجاش بلند شد، تعظیم نیمه ای کرد و به سمت در رفت که با صدای شوکه ی هوسوک،سرجاش متوقف شد:
-یونگی؟
قلبش لرزید! لعنت! چرا اینقدر اسمشو قشنگ تلفظ میکرد؟ چرا صداش اینقدر گیرا و آهنگین بود؟
به سمت هوسوکی که حالا پشت سرش ایستاده بود چرخید، نگاهشو روی زمین نگه داشت، جرعت نداشت توی اون دوتا تیله ی تیره و براق نگاه کنه،اما هوسوک با بهت دستشو زیر چونه ی یونگی گذاشت و مجبورش کرد توی چشماش نگاه کنه:
-یونگی!تمام این مدت... داشتی حرف میزدی، بدون اینکه حتی یه بار لکنت داشته باشی! این..این طبیعیه؟
یونگی متعجب توی چشمای هوسوک نگاه کرد و با لکنت پرسید:
-چ..چی؟من؟مط..مط..مطمئن..نی؟
هوسوک پلکاشو روی هم فشار داد:
-مطمئنم یونگی! تمام مدت داشتی روون و راحت حرف میزدی. نمیدونم برای چیه ولی باید بفهمیم. میدونی این مسئله چقدر عجیب و مهمه؟

یونگی دوباره سرشو پایین انداخت و با خجالت مشغول بازی با انگشتاش شد:
-نیازی نیست خودتو درگیر من کنی هوسوک! من هنوزم بابت مشکلاتی که دیروز برات به وجود آوردم حسابی شرمنده ام.

پسر اخمی کرد و توی صورت رنگ پریده ی یونگی غرید:
-لازمه! من نمیخوام با پسری همکاری کنم که برای خودش ارزشی قائل نیست و میذاره بقیه هرجوری دلشون خواست،راجبش اظهار نظر کنن.
بازم تکرار میکنم لکنت داشتنت یه نقص نیست، اما اینکه خودت برای خودت ارزش قائل نشی واقعا اذیتم میکن.

یونگی سرشو فورا بالا گرفت و با چشمای گرد شده توی چشمای عصبی و جدی هوسوک نگاه کرد.
هیچکدوم از حرفاشو نمیشنید! تمام مغزش پر شده بود از جمله ی اولش. اون گفته بود " همکاری کنم؟" یعنی یونگی رو به عنوان همکارش پذیرفته بود؟ میتونست توی تیم الکس بمونه و اهنگ بسازه؟ علاوه بر اینا،میتونست نزدیک اون دختر و لبخند فرشته گونه اش باشه؟
نفهمید چی شد، کم کم لبخند قشنگ و شیرینی روی لباش نشست و با چشمای براقش،زل زد به دهن هوسوک! میخواست تک تک کلماتشو ببلعه،تا مطمئن بشه واقعا قراره توی اون تیم باشه.

هوسوک با مکث و تعجب به لبخند ناگهانی یونگی نگاه کرد:
-کجاش خنده داره؟
یونگی با لبخندی که هرلحظه بزرگتر میشد لب زد:
-گفتی همکاری؟
هوسوک که از حرفای پسر سر درنمیاورد غرید:
-چیه مگه؟
یونگی اما لبخندش لحظه ای هم پاک نمیشد:
-یعنی اگه..اون..اونجوری که میخ..میخوای بشم،میذاری توی تی..تیم باشم؟

ادامه دارد...!

24 | SOPEDonde viven las historias. Descúbrelo ahora