Part 27

1.2K 249 62
                                    

***********
شانه به شانه ی هم، وارد سالن دانشکده شدن و مستقیم به سمت یکی از کلاس ها رفتن! اول هفته بود و دانشکده پر از دانشجوهای پرجنب و جوش! هوسوک درحالی که به سختی مشغول جست و جوی چیزی، بین کاغذهای توی دستش بود پرسید:
-توئم این ساعت تاریخ موسیقی داری؟
یونگی نگاه شیطونی به چشمای هوسوک انداخت که پسر معنیشو نفهمید:
-آره!
و دیگه حرفی نزد! راهروی شلوغ و نسبتا طولانی رو در سکوت و دوشادوش هم، طی کردن و هوسوک ناگهانی جلوی یکی از کلاسا ایستاد و با نگاه موشکافانه به یونگی نگاه کرد. که داشت به مسیرش ادامه میداد، آهسته غرید:
-مگه نگفتی تاریخ داری؟
یونگی با تعجب و دست پاچگی برگشت و نگاه خندانشو توی چشمان هوسوک دوخت:
-عاا! میدونستم این کلاسه!یه لحظه حواسم پرت شد. هوسوک نیشخندی زد و به پسر نزدیک شد، جوری که
صورتاشون مقابل همدیگه قرار گرفت:
-اوه جدا؟ ولی کلاسمون اینجا نیست. بگو ببینم داری چه غلطی میکنی یونگ که دنبال من راه افتادی!
یونگی اینبار بی پروا خندید و سرش رو کمی به عقب پرت کرد و بریده بریده گفت:
-خیلی خب،تسلیم! دنبال تو بودم. اصلا امروز کلاس نداشتم!
هوسوک با خنده و تاسف سرشو تکون داد و به سمت کلاس اصلیش به راه افتاد:
-انقدر بیکاری مین یونگی که همچین کلاس حوصله سربری رو تحمل کنی؟
یونگی هم پا به پاش به راه افتاد و با نیشخندی که صورتش رو جذابتر از قبل میکرد گفت:
-میخوام بیشتر بشناسمت!
بعد کمی صورتشو به سمت هوسوک چرخوند و باصدایی که از عمد خشدارتر از حالت معمول شده بود،ادامه داد: -کلاس تاریخ موسیقی که چیزی نیست، من بدون لحظه ای تامل، به خاطرت خودمو به آتیش میزنم!
نفس توی سینه ی هوسوک حبس شد. خوب متوجه شد، منظور یونگی از حرفش، نجات دادنش از آتش سوزی آزمایشگاه دانشکده ی شیمی بود! لبخند محوی روی صورتش نشست که از دید یونگی دور نموند! بالاخره به کلاس رسیدن، همزمان نگاه معناداری به چشمای همدیگه انداختن و وارد کلاس شدن!

**********
سرسری، بافتنی مشکی و شلوار جینش رو از کمد برداشت و برخلاف هرروز، بدون توجه به اینکه باهم تناسب دارن یانه، پوشیدشون! ساعت مچی مردونشو از روی میز برداشت و قبل از اینکه اونو دور مچش ببنده، زمان رو چک کرد! یک ساعت وقت داشت. با قدم های محکم از اتاقش بیرون رفت! فکر میکرد تهیونگ رو توی آشپزخونه ببینه، اما نبود! نه تنها توی آشپزخونه، بلکه اثری ازش هیچ جای خونه به چشم نمیخورد! بانگرانی عقب گرد کرد و به سمت اتاق خواب تهیونگ رفت، لای در باز بود و میتونست پسر رو ببینه که روی تختش دراز کشیده.
نمیتونست از اون فاصله بفهمه بیداره یا نه، پس با فرض خواب بودن، بیخیال در زدن شد و به سمت تخت خواب پسر رفت و نگاهشو دوخت به بدن مچاله شده ی تهیونگ روی تخت.
هنوزم لباسای مهمونی دیشب تنش بودن، بااین تفاوت که پیراهنش حالا کاملا چروک شده بود! نگاهشو برد بالاتر که چشمای باز تهیونگ دست پاچه اش کرد اما تهیونگ بدون هیچ توجهی دستشو گذاشته بود زیر سرش و از پنجره ی کنار تخت، به آسمون صبح نگاه میکرد! آهسته به پسر نزدیک شد و لب تخت نشست، باصدای مهربونی که سعی میکرد شاد باشه گفت:
-به به جناب! فکر کردم الان با یه صبونه مفصل مواجه میشم! ریدی که.
تهیونگ هیچ عکس العملی نشون نداد وجانگکوک با نگرانی کمی نزدیکش شد:
-ته !!؟
تهیونگ که انگار تازه متوجه حضور پسرکوچکتر شده بود، نگاهشو از پنجره گرفت و به صورت جانگکوک دوخت! با لحن مهربون و معمولی گفت:
-اوه! صبح بخیر کوک!کی اومدی؟
جانگکوک که تازه میتونست تیرگی اطراف چشمای پسر رو ببینه، زمزمه کرد:
-دیشب رو نخوابیدی؟
اما تهیونگ انگار نمیشنید و انگار که مثل هرروز از خواب بیدار شده، باهمون لحن نرمال گفت:
-کلاس داری امروز؟من کلاس نداشتم برای همین...
با نوازش موهاش توسط جانگکوک، حرفش نیمه موند و زل زد توی چشمای مهربون و نگران پسر! کوک آهسته،جوری که انگار نمیخواست هیچ موجودی بجز تهیونگ بشنوه گفت:
-چیکار کردی با خودت آخه؟چرا نخوابیدی؟
تهیونگ مثل مسخ شده ها لب زد:
-نتونستم! انگار دیوارای اتاق بهم فشار میاوردن! انگار داشتم خفه میشدم.
جانگکوک لبخند زد،پر از آرامش و به تهیونگ نزدیک تر شد:
-چرا نیومدی به من بگی!؟ میتونستیم باهم حلش کنیم!
تهیونگ مثل پسربچه ها با غصه گفت:
 -حل میشد؟
جانگکوک اما بی پروا تر از هر زمان دیگه ای، کاملا روی تخت دراز کشید و تهیونگ رو به اغوش کشید، درحالی که موهای پسر رو نوازش میکرد زمزمه وار گفت:
 -میتونیم امتحانش کنیم! فقط سعی کن بخوابی!
و بعد از این حرف، با صدای نرم و لطیفی شروع کرد به زمزمه کردن یه شعر قدیمی! درست مثل پدری که برای پسر ترسیدش،لالایی میخونه!
Blue is the color of the planet from the view above
آبی رنگیه که وقتی از بالا به سیاره زمین نگاه کنی دیده میشه
Long live our reign, long live our love
زنده باد سرزمین ما ، زنده باد عشق ما
Green is the planet from the eyes of a turtle dove
سیاره زمین به رنگ سبزه وقتی از چشم های کبوتر قمری دیده بشه
'Til it runs red, runs red with blood
تا وقتی که قرمز بشه ، قرمز بشه با خون
We get so tired and we complain
ما خیلی خسته میشیم و شکایت میکنیم
'Bout how it's hard to live
درمورد اینکه چقدر زندگی کردن سخته
It's more than just a video game
این خیلی بیشتر از یه بازی رایانه ایه
But we're just beautiful people
اما ما فقط مردم زیبایی هستیم
With beautiful problems, yeah
با مشکلات زیبا، آره
Beautiful problems, God knows we've got them
مشکلات زیبا، خدا میدونه ما چه مشکلاتی داریم
But we gotta try (lie-la-lie)
اما ما باید تلاش کنیم
Every day and night (lie-la-lie)
همه روز و همه شب

نگاهی به پیراهن آبی چروک شده ی تن تهیونگ انداخت و با لبخند ادامه داد:

Blue is the colour of the shirt of the man I love
آبی رنگ پیرهن مردیه که عاشقشم
He's hard at work, hard to the touch
اون سخت مشغول کاره، نسبت به لمس من بی تفاوت شده

کمی صورتش رو کج کرد تا صورت تهیونگ رو ببینه! وقتی چشمای بسته و قفسه ی سینش که منظم بالا و پایین میرفت رو دید، نیشخند زد و با صدای آهسته ای غرید:
-بچه پررو! بعد میپرسه" حل میشه؟" فورا خوابش برد که!
اروم، جوری که پسر بیدار نشه، از روی تخت بلند شد و پتو رو روی بدنش کشید! با قدم های کوتاه به سمت در اتاق رفت، اما لحظه ی اخر، طی یه تصمیم ناگهانی، فورا عقب گرد کرد و آهسته روی صورت تهیونگ خیمه زد! از اون فاصله، به راحتی میتونست بوی منحصر به فرد و دیوونه کننده ی پوست صورت تهیونگ رو حس کنه! بوی هیچ لوسیونی نبود، بوی عطر و ادکلن نبود، بوی صابون هم نبود! عطر تن تهیونگ بود! عطری که مخصوص هر آدمه و اون عطر حالا داشت هورمون های جانگکوک رو به هم میریخت! نگاهش بین لب های نیمه باز و پیشونی تهیونگ در رفت و آمد بود، بعد از کلی جنگ درونی، آهسته گوشه ی لبش رو بوسید و فورا از اتاق خارج شد!
دوباره به ساعتش نگاه کرد، نیم ساعت وقت داشت پس بیخیال جیبش شد و تصمیم گرفت با تاکسی به مکان مورد نظرش بره!
**********
با دقت مشغول نت برداری از صحبتای استادش بود که یهو مثل
برق گرفته ها، کمی از جاش پرید و با چشمای گرد شده زل زد به تخته! حتی نفس کشیدن هم یادش رفته بود انگار، دست یونگی بود که وسط رون پاش، داشت آهسته میخزید؟ جرئت نداشت نگاهشو بندازه پایین! خوشبختانه یا متاسفانه ردیف اخر و توی دورترین نقطه ی کلاس نشسته بودن و هیچکس نمیتونست ببینتشون اما این مسئله،ذره ای از هیجان و استرس هوسوک رو کم نمیکرد! آهسته از بین دندونای به هم چفت شده اش غرید:
-داری چه غلطی میکنی یونگی؟
همون لحظه دست پسر رسید روی حساس ترین نقطه بدنش و فشار سریعی به بدن پسر وارد کرد!
هوسوک تحریک شده، پلکاشو روی هم فشار داد و نفساش تندتر شدن که استاد به سمتش برگشت و پرسید:
-آقای جانگ؟مشکلی هست؟
هوسوک آب دهنش رو به سختی قورت داد، فکر کرد شاید یونگی دستشو برداره، اما پسر همچنان مشغول کارش بود! باصدای لرزون جواب داد:
-فکر میکنم سرماخورده باشم استاد!امروز صبح هوا زیادی سرد بود!
پیرمرد،متفکر نگاهی به صورت سرخ دانشجوش انداخت و گفت:
-اگه خیلی حالت بده میتونی بری بیرون!
تا هوسوک اومد جواب بده، یونگی با صدای معمولی و لحن طبیعی گفت:
-هوا بیرون سرده استاد،اگه بره ممکنه حالش بدتر شه!همینجا بمونه بهتر نیست؟
پیرمرد که قانع شده بود، نگاه دیگه ای به صورت برافروخته ی هوسوک انداخت و سرش رو به نشانه مثبت تکان داد!!
کلاس دوباره به حالت اولش برگشت، همه چیز نرمال بود، بجز وضعیت هوسوک و دست سرکش یونگی!!

ادامه دارد...!

24 | SOPEOnde histórias criam vida. Descubra agora