Part 35

1K 231 20
                                    

***

ضلع غربی حیاط دانشکده، پر از درخت های پیچیده شده توی هم بود که باعث میشد شبیه یه دیوار بشه و یه جورایی تبدیلش کنه به یه جای دنج، برای اکثر زوجای دانشکده!
به ندرت پیش میومد بخواد بره اون سمت چون یا سرکلاساش بود یا توی سالن تمرین. اما اونروز... حس میکرد تنها جایی که میتونه افکارشو ازاد کنه، همون قسمت دنجه!
با قدم های آهسته و بلند، خودشو به اون سمت رسوند و روی یکی از دو نیمکت نشست! هوا کم کم داشت بهاری میشد و درختا و شکوفه هاشون جوونه میزدن. اما برای اون؟ یه چیزی کم بود. یعنی این روزا هم یونگی رو داشت، هم کارای درسی و مربوط به نمایشش خوب پیش میرفتن، اما انگار یه چیزی کم بود و نمیدونست چی! انگار که یه قسمت از خاطراتش گم شده بودن.
این اواخر مدام کابوس میدید. صدای مادربزرگش میپیچید توی سرش که میگفت" وقت نداریم.عجله کن هوسوک"
برای چی وقت نداشتن؟ چشماشو بست و سعی کرد توی اون سکوت تمرکز کنه و تمریناتی که تقریبا تمام نوجوونیشو دربر گرفته بود، به خاطر بیاره!
-جیهووووووپ؟
با شنیدن صدای بلند الکس شوکه چشماشو باز کرد و از سر جاش بلند شد، اما پاش گیر کرد به پایه ی نیمکت و سکندری رفت توی شکم الکسی که تازه رسیده بود پشت درختا! الکس با تعجب شونه
های هوسوک رو محکم گرفت و غرید: -هوووی، یواش چه خبرته؟ هوسوک با اخم، قد راست کرد و غرید: -یهو میای اینجوری با داد و فریاد صدام میزنی بعد میگی یواش؟ الکس ابرو بالا انداخت و گفت: -ببخشید توی حیاط به این بزرگی باید چطوری صدات میکردم؟ بعد صداشو کمی نازک کرد و با عشوه گفت: -جیهووووپ جااان، عزیزم اینجایی؟ یا نه اینجوری نه...
دوباره صداشو کمی عوض کرد، اینبار کاملا مشخص بود سعی داره مثل یونگی حرف بزنه:
-جانگ هوسوک؟اونجایی؟ بعدم نگاه سردی مثل یونگی، به هوسوک انداخت و منتظر موند!
هوسوک چند لحظه مات به الکس نگاه کرد و بعد بلند بلند زد زیر خنده:
-اگ...اگه به یونگی بگم... اداشو درآوردی... از سردر دانشگاه دارت میزنه!
الکس به صورت نمایشی دستی توی موهاش کشید و زمزمه کرد: -دلشم بخواد کارگردان بزرگی مث من اداشو دربیاره!
هوسوک چند لحظه با نیشخند و نگاه معناداری زل زد به الکس که پسر چشماشو توی حدقه چرخوند و ادامه داد:
-خیلی خب! کارگردان بزرگ آینده!
با شنیدن واژه ی "آینده" تصویرسریعی از جلوی چشمای هوسوک رد شد! الکس بود...با لبخند بین جمعیت انبوهی داشت لبخند میزد و یه جایزه دستش بود!
الکس ضربه ی نسبتا محکمی به بازوی هوسوک زد و غرید: -باتوئم!!
هوسوک به زمان حال برگشت و نگاه عجیبی به الکس انداخت. یعنی دوستش به چیزی که میخواست، توی آینده رسیده بود؟ الکس شاد بود، میخندید! با لبخند مهربونی زل زد به پسر خارجی روبه روش، که الکس اخم کرد وگفت:
-زهرمار. چرا اینجوری نگا میکنی؟ آدم میترسه؟ هوسوک هنوز هم لبخند داشت: -میدونستی یه روز، یه کارگردان بزرگ میشی؟ الکس درحالی که بی توجه به هوسوک به سمت نیمکت میرفت،
ابرو بالا انداخت و گفت: -معلومه که میشم!
هوسوک خندید و در سکوت، کنار الکس نشست: -روبه راهی این روزا؟ الکس ابروبالا انداخت و نگاه مرموزی به هوسوک انداخت: -من آره! یه سری مشکلات هست که باهاشون کنار میام. تو
چطور؟ با یونگی همه چیز خوب پیش میره؟ هوسوک لباشو روبه پایین کج کرد و چند بار سرش رو تکون داد: -هممم! فعلا جفتمون داریم یه چیزایی یاد میگیریم. الکس کمی چرخید و به نیمرخ هوسوک نگاه کرد: -و این خوبه یا بد؟ هوسوک خندید و جواب داد:
-نمیدونم الکس! میدونی؟ یه جورایی انگار جفتمون به سختی در تلاشیم، چیزی رو امتحان کنیم که هیچ وقت تاحالا تجربش نکردیم! یکم عجیبه، یکم سخت...ولی دوست داشتنیه برام.
الکس متفکر سرش رو تکون داد و گفت:
-درسته! بهرحال توی جامعه، توی خانواده، جمع دوستاتون، یه سری مسائل پیش میاد که هضمش هم برای شما دوتا سخت خواهد بود هم برای بقیه. اما کم کم حل میشه، مهم اینه که شما پشت هم باشین!
هوسوک از اینکه با یونگی جمع میبستنش، دلش پر از لذت شد. لبخند شیرینی زد و گفت:
-شما چی؟ با سولی همه چیز خوب پیش میره؟
الکس با شنیدن اسم سولی، فورا چشماش پر از غم شدن! سرش رو پایین انداخت و یه نفس عمیق کشید:
-امروز مبارزه داره. هوسوک متعجب به الکس نگاه کرد:
-چه مبارزه ای؟چطور تونستی بذاری پسر؟ مگه وضعیتشو نمیدونی؟
الکس عصبی به هوسوک زل زد:
-مگه نمیشناسیش؟ بنظرت آدمیه که من اجازه بدم یا ندم براش مهمه؟ چند هفته پیش یه دعوای کوچیک داشتیم حل شد تقریبا، اما از چند روز پیش رفتارش دوباره تغییر کرد!
هوسوک لب زد:
-ولی سول دوشنبه اومد اینجا! برات قهوه خریده بود. فکر میکردم مشکلتون حل شده.
الکس باهوش بود، خیلی باهوش تر از چیزی که نتونه دوست دخترشو بشناسه! با بهت لب زد:
-دقیقا کی؟ هوسوک کمی فکر کرد و جواب داد: -اون روزی که تنها رفتی با میرا صحبت کنی. الکس مثل فنر از جاش پرید و با نگرانی غرید: -لعنت سولی! لعنت! چی دیدی دختر؟ چرا حرف نمیزنی هیچ
وقت. خدای من! هوسوک که گیج شده بود از جاش بلند شد و گفت:
-چی شده؟ هی آروم باش. الکس به موهای روشنش چنگ زد و با نگرانی گفت:
-باید برم هوپ! نمیدونم اونروز چی دیده و چی شنیده، هرچی هست، واسه خودش بریده و دوخته. باید برم تا اتفاق بدی نیوفتاده.
هوسوک فورا همراه الکس راه افتاد و جواب داد:
-باهم میریم! زود باش

ادامه دارد...!

24 | SOPEحيث تعيش القصص. اكتشف الآن