Part 61

836 191 99
                                    

کمی از مسیر رو در سکوت طی کردن که سولی ناگهانی درست
روبه روی الکس ایستاد:
-چرا حرف نمیزنی؟
الکس نگاه متعجبی به دختر انداخت و پرسید:
-داریم حرف میزنیم دیگه.

سولی با عصبانیتی که معلوم نبود از کجا اومده ، تقریبا فریاد کشید:
-چرا باهام بازی میکنی الکس؟ چرا بعضی رفتارات یجوریه که انگار من مهمترین و خاصترین آدم دنیام برات و بعضی وقتا یه جوری میشی که انگار منو نمیشناسی.

الکس کمی به سولی نزدیک تر شد و توی چشم های دختر که انگار در حال خیس شدن بودن، نگاه کرد:
-چی شده سول؟ چی عصبانیت کرده؟

سولی این بار فریاد کشید و همزمان قطره اشکی روی گونه اش چکید:
-من دوست دارم..و اینو خوب میدونی! تو منو دوست داری؟ اگه آره دلیل این فاصله گرفتنات چیه؟ اگه نه، چرا عجیب رفتار میکنی؟ همین امروز؟ چرا نذاشتی بااون پسره حرف بزنم؟

الکس بی هیچ حرفی سرش رو پایین انداخت که دختر پرسید:
-نداری نه؟دوسم نداری؟
الکس کلافه دستی به صورتش کشید و زمزمه کرد:
-مسئله این نیست سولی!
سولی دیگه کاملا گریه میکرد و به سختی روی پاهاش ایستاده بود:
-مسئله چیه؟ هنوز به نامزدت فکر میکنی؟ اون دیگه نیست. چرا نمیخوای بپذیری اون رفته...

الکس بین حرف های دختر پرید و فریاد کشید:
-من دارم میرم آمریکا!
دختر ناگهان ساکت شد و با چشم های گرد شده به الکس نگاه کرد. پسر ادامه داد:
-من دارم میرم سولی! برای دوره میرم. استادم...همون کارگردان معروف که دربارش حرف زده بودم...بهم زنگ و باهام قرار گذاشت. گفت اموزشگاه قراره یک دانشجو رو بورسیه کنه آمریکا و استادم منو معرفی کرده..این یه فرصته. برای رسیدن به رویاهام. برای رسیدن به اسکار. من اخر هفته پرواز دارم و معلوم نیست کی برگردم! متاسفم سول...

دختر نگاه پر از انزجاری به الکس انداخت...لبهاش از شدت بغض میلرزیدن اما انگار تلاش میکرد، بیشتر از این گریه نکنه. درحالی که عقب عقب قدم برمیداشت فریاد کشید:
-ازت متنفرم! از خودخواهیات متنفرم. سولی هم بخاطر همین رفتارات تنهات گذاشت.
و به سرعت نور از کوچه ی باریک خارج و در تاریکی ناپدید شد.

***

پشت میز توی کافیشاپ مدرن نشسته بود و با فنجان قهوه اش بازی میکرد. مرد مقابلش جذاب بود و موفق.. اما زیادی حرف میزد!
بیشتر از صبر هوسوک. نمیدونست چرا الان که مقابل این پسری که الکس براش از برنامه ی دوست یابی پیدا کرده نشسته، داره به یونگی فکر میکنه و مدام پرحرفی ها و صحبت های بی سر و ته مرد جدید رو با سکوت های طولانی و کلمات کوتاه اما پرمفهوم یونگی، مقایسه میکنه.

پسر قاشقی شکر توی فنجان چاییش ریخت و روبه هوسوک گفت:
-نظر شما چیه؟
هوسوک از فکر و خیال در اومد و با نگاه گنگی به پسر زل زد: -بله..درسته...موافقم!
پسر متعجب گفت:
-یعنی من اشتباه کردم؟
هوسوک که اصلا نمیدونست پسرمقابلش درباره ی چی حرف میزنه، گیج شده بود و گفت:
-نه نه... با شما موافقم!

24 | SOPEWhere stories live. Discover now