32

407 61 28
                                    



از وقتی که سوار قطار شدن تا وقتی که سوار بر کالسکه هایی که توسط تسترال ها کشیده می‌شد، تا وقتی که از دروازه‌های هاگوارتز گذشتن برای هرماینی مثل یه صحنه‌اهسته ی روی دور سریع گذشت.

همه چیزرو میشنید، همه‌رو میدید، اما در عین حال که چیز اهسته اتفاق می‌افتاد ، سریع می‌گذشت.

طبق هم فکری هرماینی ، دلانی ، دراکو و ویویان و البته نظرای ایزابلا و سدریک که یک روز قبل از اومدن به هاگوارتز توی اتاق افتاب‌گیر ، جای مورد علاقه‌ی هرماینی توی عمارت نشسته بودن و حرف زده بودن ، بهترین راه برای نزدیک نگه‌داشتن هرماینی به خودشون ، همون کاری بود که وقتی می‌رفتن خونه‌ی پدر و مادر هرماینی انجام می‌دادن.

چون وقتی که پدر و مادرش گول خورده بودن قطعا دوستاشم باور می‌کردن.

اما نیازی به گول زدن نبود، حداقل از طرف هرماینی، کسی که عاشقانه دراکو رو دوست داشت!

ایزابلا و سدریک نقشه‌ی ساده و در عین حال زیرکانه‌ای برای نحوه‌ی اشنایی دراکو و هرماینی کشیده بودن، که هم هرماینی و هم دراکو باهاش موافقت کرده بود.

به هر حال عشق همیشه غافلگیر کننده بود.

عشق بین پرنس اسلیترین و باهوش ترین ساحره‌ی گریفیندور یکم بیشتر!

وقتی همه از کالسکه ها اومدن پایین دلانی دست هرماینی رو گرفت و از خلسه بیرونش اورد.

دلانی با لحن مهربونی گفت: برای به شروع جدید اماده‌ای؟

هرماینی نگاه مضطربی بهش انداخت و گفت: معلومه که نه! اما نکته‌اش همینه نه؟

دلانی چشمکی زد و رفت پیش ویویان، هرمن و هیرو کنار هم ایستاده بودن و دراکو تنها!

هرماینی با دو قدم کوتاه فاصله‌شونو پر کرد ، خواست حرفی بزنه که ، دراکو درحالی که اطرافو نگاه می‌کرد، گفت: اماده‌ای؟

قبل از اینکه هرماینی جوابشو بده دست هرماینی رو گرفت و همزمان با هم قدم شدنشون ، خون به مغز هرماینی رسید و گفت: البته!

البته که اماده بو‌د! حداقل الان اماده بود!

وقتی که دراکو دستشو با اون دستای گرمش توی هوای ملایم پاییز گرفته بود و داشتن برای شروع اخرین سال تحصیلیشون وارد هاگوارتز می‌شدن، کل شک و استرسشو جلوی در گذاشت و باهاشون خداحافظی کرد.

اون دیگه یه دختر کوچولو نبود!

دلانی و ویویان به طرف دراکو و هرماینی و هرمن و هیرو اون طرفشون راه میرفتن، حالا هرماینی می‌فهمید چرا دلانی اصرار داشت یکم ارایش کنه!
چون بی‌شباهت به نمایش نشده بود!

وقتی وارد سرسرای اصلی شدن هرماینی نفس عمیقی کشید و گذاشت هوای هاگوارتز یه بار دیگه وارد سینه‌اش بشه.

Right person, wrong time. (+18)Where stories live. Discover now