45

404 44 4
                                    



هیرو جلوی در اتاق مهمون خونه ایستاده بود، نفس عمیقی کشید و به حرفای دراکو فکر کرد .

« اروم باش!
چیزی که تغییر نکرده !
تو ‌قبلا با وجود اینکه از دخترا خوشت نمی‌اومد خیلی تمیز باهاشون حرف می‌زدی ، قرار می‌زاشتی و حتی یه کاراییم کردی !
تنها چیزی که الان فرق کرده اینکه این بار طرفت دختر نیست ، پسره !
و این باید شرایطو برات اسون تر کنه ، نه سخت تر!
هیرو فقط خودت باش !
فقط چیزایی رو بگو که می‌خوای بگی ، جوری رفتار که همیشه رفتار می‌کنی!
هر وقت احساس کردی حالت خوب نیست ، یه نفس عمیق بکش و خودتو کنترول کن که می‌دونی گند نزنی ! »

نفس عمیقی کشید و در اتاق و باز کرد.

💥🌪⚡️فلش بک به روزی که از سیاهچال اومده بودن بیرون ⚡️🌪💥

هیرو روی تختش نشسته بودو شیشمین کاغذم گلوله کرد و با طلسم اینسندیو ، سوزوندش .

می‌خواست براش نامه بفرسته ، باهاش حرف بزنه، باهاش وقت بگذرونه ، حتی اگه نمی‌تونست دوست پسرشم باشه می‌خواست حداقل دوستش باشه چیزی که همین الانشم پدرش فکر می‌کرد هست!

اما نمی‌دونست چی بنویسه !

+ سلام توماس !

+ من هیرو ام ، یادت می‌اد!

+ می‌خوای باهم بریم هاگزمید!

+ هییی نظرت درمورد بیرون رفتن چیه!

قضیه اینه که نمی‌دونست باید چه جوری شروع کنه!

عمرا بازم از دراکو کمک می‌گرفت!
چون نمی‌خواست فکر کنه یه بی‌عرضه‌ی دست‌وپاچلفتیه که حتی نمی‌تونه یه نامه بنویسه!
اما یه مالفوی دیگه می‌شناخت که ممکن بود حتی خوشحالم بشه که کمکش کنه!

اما قضیه این بود که نمی‌دونست چه جوری برای دلانی توضیح بده !

اما بنظرش توضیح دادن برای دلانی اسون تر از حرف زدن با دراکو مالفوی درمورد مسائل عشقی ه !

پس شونه‌ای بالا انداخت و پرخوشنویس و یکی از کاغذ پوستیای مرغوبشو برداشت و همراه چوبش گذاشتشون تو جیب رداشو از خوابگاه پسرا اومد بیرون و از بالای پله ها به سالن اجتماعات اسلیترین نگاه کرد ، پیدا کردن دلانی با اون موهای بلوندش زیاد کار سختی نبود!

هیرو خودشو انداخت روی کاناپه و دلانی سرشو از کتابش دراورد و با یه ابروی بالا رفته بهش نگاه کرد !

دلانی وقتی دید هیرو چیزی نمی‌گه ، اروم کتابشو بست و روی زمین گذاشت ، صاف روبه‌روش نشست و خیلی اروم اما تا حدودی جدی ازش پرسید : هیرو !چرا مثل احمقا داری می‌خندی !؟

هیرو توی یه ثانیه لبخندش از بین رفت و با سرعت پرتاب طلسم گفت : من از توماس، پسر اندره خوشم می‌اد و می‌خوام براش نامه بنویسم اما نمی‌دونم چی بگم ! و چون کسه دیگه‌ای رو نمی‌شناسم که بتونه راهنمایم کنه، ازت یه جورایی کمک می‌خوام !

دلانی لبخندی زد و گفت: خوبه فکر می‌کردم تا ابد قرار نیست بفهمی ! کاش زودتر می‌فرستادنت سیاهچال تا زود تر سر عقل می‌اومدی !

هیرو با صورت درهمی گفت: هاه؟

دلانی خیلی ساده گفت: اینکه از پسرا خوشت می‌اد دیگه، خب حالا چیز خاصی توی ذهنت هست که بهش بگ..

هیرو پرید وسط حرفاش و با تعجب گفت: یعنی توام می‌دونستی!!!

دلانی لباشو جمع کرد و گفت: هی منو نارسیسا بلک بزرگ کرده! البته که می‌فهمم! احمق که نیستم!

هیرو دستاشو توی هوا تکون می‌داد ، براش هضم نمی‌شد !
با پته پته پرسید : یعنی چی !؟ چه جوری فهمیدی؟

دلانی چشماشو چرخوند و گفت: من یکم می‌تونم می‌دونی ، کنجکاو باشم !
و خب ۱۶ سال با پدرم زندگی کردن یادم داده که به هر کسی اعتماد نکنم برای همین چند باری تو و هرمن و تعقیب کردم می‌دونی اولاش که اومده بودین و نمی‌شناختیمتون!
یه بارم اتفاقی شنیدم که هرمن بهت می‌گفت تو مخ منو بزنی و خودش مخ ویویانو، ویویان که احتیاجی به هشدار نداشت چون می‌دونستم راحت از پس هرمن برمیاد، اما خب خودمم نمی‌تونستم به کسی چیزی بگم چون دراکو رو‌در رو بهم گفته بود حق ندارم بهتون نزدیک شم و اگه می‌فهمید دنبالتون می‌کردم اصلا برام خوب تموم نمی‌شد و فقط خودم باید مواظب خودم می‌بودم اما خب تو ، همچین کار خاصی نکردی و نه فقط با من با بقیه‌ی دخترام همین طور ، همیشه می‌دونستم حرفایی که درمورد دخترا می‌زنی دروغه چون غیر ممکن بود برام که باورشون کنم ، من تورو تعقیب کرده بودن و کلی از اخلاقاتو یاد گرفته بودم و واکنشاتو دیده بودم! بهر حال زیاد مسئله‌ی مهمی نیست!

هیرو با دهن باز به دلانی با اون لبخند دندون نماش نگاه می‌کرد ، باورش نمی‌شد این نیم وجب بچه دنبالشون کرده باشه و هیچکدومشون نفهمیده بودن !
نه اون !
نه هرمن!

اما سرشو تکون داد و فکرشو ازاد کرد ، به خودش گفت :مالفوی ها پیچیده تر از این بودن که بشه شناختشون!

براش همین دهنشو بست و کاغذ و پرو از جیبش در اورد و گفت: می‌خوام یکم باهاش حرف بزنم و یکم بشناسمش و بعدا دعوتش کنم بیاد هاگزمید ، منظورم اینکه همو ببینیم!

دلانی پر و کاغذ و از دستش گرفت و گفت : اوووف این که کاری نداره!

💥🌪⚡️برگشت به زمان حال!⚡️🌪💥

هیرو با توماس که پشت به در ،به دیوار تکیه داده بود و از پنجره بیرونو نگاه می‌کرد رو‌ به رو شد.

در اتاق و بست و توماس با صدای در به خودش اومد و چرخید .

هیرو به چشمای توماس و توماس به چشمای هیرو نگاه می‌کرد ،
و همون موقع هیرو فهمید کل نگرانیاش بی‌خودی بوده!

می‌دونم کوتاهه ولی خب.. 😅
ولی ووت و کامنت یادتون نره 💬⭐️

Right person, wrong time. (+18)Unde poveștirile trăiesc. Descoperă acum