12

362 54 11
                                    

Part 12
18 December
عمارت مالفوی

دلانی وسایلش رو جمع کرد و لباساش رو عوض کرده بود ، سمت اتاق برادرش رفت، دراکو دیروز بهش قول داده بود قبل از برگشتن به هاگوارتز ببرتش گردش !

اما نمی‌دونست می‌تونه یا نه!

پدرشون با اینکه فقط یک روز و نصف از جلسه گذشته بود تا حالا چند بار با ایزابلا و دراکو خصوصی حرف زده بود و الان نمی‌دونست دراکو وقت داره به قولش عمل کنه یا نه !

دلانی نفس عمیقی کشید و بعد از چند ضربه به در و شنیدن بیا تو گفتن دراکو وارد اتاقش شد .

دراکو روی میز مطالعه‌اش نشسته بود و چند کاغذم روی میزش بودن و به دقت داشت یکی از اونارو می‌خوند .

دلانی با دیدن جدیت دراکو توی کارش نفس عمیقی کشید چون فهمید که قرار نیست جایی بره و حتی اگه بره مطمئنن با دراکو نیست !!

دراکو سرشو بلند کرد و لبخند خسته‌ای زد، و گفت : دلانی ، حالت چطوره؟

دلانی لبخند شیرینی زد و گفت : اممم خوبم ، خواستم ببینم چیزی احتیاج نداری ؟ خیلی وقته مشغولی چرا استراحت نمی‌کنی ؟

دراکو از اینکه دلانی حواسش بهش بود و یه جورایی مواظبش بود خوشحال شد .

از جاش بلند شد و سمت دلانی رفت و بغلش کرد !

دلانی دستاشو دور کمر برادرش حلقه کرد ،

رابطه‌ی دراکو و دلانی چیز خاصی بود یعنی با اینکه ویویان و ایزابلا خواهرن و بهم نزدیکم هستن اما بازم به حد صمیمیت و مهربونی اونا نمی‌رسن!

اون نگهداری و اهمیتی که بین دلانی و دراکو هست بین اونا نیست!

دراکو موهای دلانی رو بوسید و گفت : خوشحالم که تورو دارم.

دلانی لبخند مهربونی زد و گفت : پس قهوه و شکلات می‌خوای ، همین!؟

دراکو از کاره دلانی خندش گرفت و گفت : ممنون میشم!

می‌دونست حتی اگه بگه نه نمی‌خوام بازم قراره یکی از الفای خونگیشون چیزی رو که دلانی گفته براش بیارن.

دراکو سمت میزش رفت و مشغول کارش شد و دلانیم از اتاقش اومد بیرون.

با اینکه دلانی خودشو اماده کرده بود که نه عزیزم نمی‌تونم میشه براریمش برای یه وقت دیگه؟؟ رو از دراکو بشنوه و مطمئن بود که اگه قرارشون رو یادش می‌اورد می‌شنید اما تصمیم گرفت چیزی نگه .

دوتا بشکن زد و یکی از الفاشون ظاهر شد و گفت : یه قهوه و چندتا شکلات برای ارباب دراکو ببر اتاقش.

الف با اون صدای جیغ جیغیش گفت : اطاعت امر، دوشیزه دلانی چیز دیگه‌ای نمی‌خوان!؟

دلانی خواست بگه نه اما پشیمون شد !
و با لحن متفکرانه‌ای گفت : راستش یه ظرف شکلات یه ظرف بزرگ با دوتا لیوان شیر سرد رو هم برای من بیار اتاقم!

Right person, wrong time. (+18)Where stories live. Discover now