هرماینی اونقدر خسته بود که نه از نهارش لذت برده بود و نه از اولین کلاسش، کل وقت شامم حتی نای حرف زدن نداشت !
اون همه این ور اون ور رفتن، از این اونو پرسیدن، از اون اینو پرسیدن و لیست نوشتن، سفارش نوشتنا و تحویلشون بیشتر ازحد انتظارش خستهاش کرده بود .
اما دراکو خیلی سر حال تر بود، انگار کار خاصیم انجام نداده بود!
این رفت و امدا ، این کل کلا برای دراکو کارای روزمره بود.
برای همین وقتی برگشتن سالن خودشون هرماینی بدون معطلی سمت اتاقش رفت لباساشو در اورد و یه دست لباس راحتی پوشید ، ارایششو پاک کرد و زیورالاتشو روی میز ارایشش گذاشت ، اما مثل اینکه زیادی زرنگ نبود ، چون قبل از اینکه حتی سمت در قرمز رنگ سرویس بهداشتی بره ، صدای دوش حموم اومد!
هرماینی خواست بیتفاوت سمت سالن بره تا کیفشو بیاره که برنامه ی فرداش توش بود، اما یه حسی مانعش شد!
لبشو گاز گرفت و پاورچین پاورچین سمت در قزمز رنگ رفت، گوششو به در چسبوند،بجز صدای اب صدای دیگه ای نمی اومد ، هرماینی با شک به دستگیره ی در نگاه کرد،فاصله ی بین اون و دراکوی بدون لباس فقط یه در بود.
یه لایه چوب که دستگیرش الان توی دست هرماینی بود.
دستگیرهای که راحت میشد خمش کرد و در و باز کرد.
هرماینی فورا دستشو از روی دستگیره برداشت و با قدمای بلند خودشو سمت کیفش روی کاناپه رسوند و مشغول برنامهی فرداش شد!
توی دخمه ویویان ، دلانی رو برده بود اتاقش تا نقشهشو براش توضیح بده ، نقشهای که دلانی به شدت ازش استقبال کرده بود!
ویویان و دلانی اومدن توی سالن عمومی اسلیترین و هیرو رو پیدا کردن ، نشستن و یه نقشهی ساده اما تاثیر گذار ریختن.
برای هرماینی اصلا لازم نبود زحمت بکشن چون دلانی گفته بود خودش اونو حل میکنه، اما دراکو.... خب کل قسمت سخت ماجرا مربوط میشد به اون!
اما بعد از حدود ۲ ساعت و نیم اندازهی ۴ روز نقشه ریختن و رو اینکه شبا رو تنها میگذرونن حساب باز کرده بودن!
3 September
۸ ساعت خواب کاملا خستگی روز اولشو ناپدید کرده بود و حالا سرحال و خوشحال داشت از سومین کلاس صبحش برای خوردن نهار سمت سرسرای اصلی میرفت ،
دراکو هم همون موقع داشت سمت سرسرا میاومد ، هرماینی رو دید که وارد سرسرا شد ، خواست صداش بزنه که صبر کنه تا باهم برن ، اما دلیلی برای این کار نداشت ، پس بیخیال شد و اروم به راهش ادامه داد.
دراکو صدای بحث کردن دو نفر پشت سرشو شنید که گفتن: اره با مالفوی بود!
میتونست برگرده تا کسی رو که به خودش جرئت داده بود که وقتی داشت سرش راه میرفت درموردش حرف بزنه رو ببینه و حالشو بگیره اما حس کنجکاویش مانعش شد و نزاشت.
YOU ARE READING
Right person, wrong time. (+18)
RomanceGlory never came Easy and Love was never Free. Read part 0 "خلاصه" #Dramione ♾ 🔞 🐍 🩸🪞🍷 👑 ♥️ 👥 🔞