55

363 43 7
                                    

1 January

هرماینی مثل جا لباسی وسط اتاق ایستاده بود و به دلانی که تک تک لباساش رو از کمد بیرون می‌اورد و میگفت: امم نه اینم نه!
و بعدش می‌نداختشون سمت اون نگاه می‌کرد!

دلانی هر کدوم از پیشنهاد های هرماینی رو به بهانه های عجیب رد کرده بود .

هرماینی به کند دلانی نگاهی انداخت تقریبا خالیش کرده بود!
اما قبل از اینکه کاملا تخلیه اش کنه ، نارسیسا اومد داخل و با دیدن اون همه لباس روی زمین و توی دست هرماینی و چهره‌ی خسته‌ی هرماینی ، نگاهی به دلانی انداخت و با لحن سرزنش کننده‌ای گفت: دلانی ! قراره باهم برین یه عصرونه بخورین قرار نیست سوگند ازدواج یاد کنین! یک لباس ساده و مناسب بپوش! داره کم کم دیر میشه!

دلانی با نگرانی به مادرش نگاه کرد و‌گفت: من نمی دونم چی بپوشم!

نارسیسا به دلانی اشاره کرد بره کنار و خودش رفت جلو، چند لباسو انتخاب کرد و انداخت روی تخت ، سمت میز ارایشش رفت و یه نیم ست ظریف نقره انتخاب کرد و یه سنجاق سر نقره ایی ظریف با نگین های سفید و نیلی
و به دلانی  گفت: اینا رو بپوش و بیا پایین!

و به هرماینی نگاه کرد و گفت: تو ام همراه من بیا ، باید باهات حرف بزنم!

هرماینی نگاهی به دلانی که سمت لباسا می‌رفت انداخت و لب زد : قضیه چیه؟

دلانی فقط شونه‌ای بالا انداخت و چیزی نگفت.

نارسیسا یکی از الفای خونگی رو احضار کرد و سفارش یه قوری چای و دوتا فنجون رو داد و گفت اتاق دلانی رو مرتب کنن.

به هرماینی اشاره کرد که بشینه و گفت: هرماینی ، من می‌دونم اومدن به دنیای جادویی از دنیای ماگلی ، اولین تغییر مهم زندگیت بود و خب بعد از اون دراکو و اسکورپیوس !
و هم زمان باردار شدن و کنار اومدن با شرایط جدید ، همین طور بلوغ و بزرگ شدن و وارد یه دوران دیگه از زندگی شدن ، اونم همه باهم اصلا اسون نیست، این که می‌بینم اینقدر محکمی حتی اگه فقط در ظاهره خوشحال میشم ، چون می‌دونم محکم و قوی بودن یه مادر چه تاثیری روی تربیت و روحیه‌ی بچه‌هاش میزاره.

همون موقع دلانی اومد داخل .

یه پالتوی ابی نیلی که با دامن شطرنجی نیلی و سفید ، یک یقه اسکیه سفید با یه بوت بلند و کیف دستی نیلی و شال گردن سفید،

نارسیسا لبخند رضایت بخشی زد و گفت: خوشکل شدی عزیرم!

دلانی چرخی زد و با لبخند گفت : ممنونم مادر.

Right person, wrong time. (+18)Where stories live. Discover now