41

410 47 16
                                    


همه سر میز صبحانه نشسته بودن، دلانی و ویویان از در سرسرا چشم بر نمی‌داشتن!

بقیه هم نوبتی درو نگاه می‌کردن، تقریبا همه‌ی اسلیترینیا به پروفسور مک‌گانگال چشم غره می‌رفتن !

از پارسال تقریبا هیچ فرصتی رو برای گرفتن حال اسلیترینیا از دست نداده بود و الان به جای اینکه بره جستجوگرشون و سه تا از باحال ترین سال هفتمیاشونو ،از سیاهچال بیاره بیرون نشسته بود و در کمال ارامش داشت از صبحانه اش لذت می‌برد!

تقریبا وقت صبحونه داشت تموم می‌شد که بلیز  گفت: هییی ، بچه ها !!

هرماینی ، دلانی ، پنسی ، کراب ، گویل ، تئودور ، استوریا ، ادرین و دافنه که کنار همدیگه نشسته بودن و چندتا از سال پنجمیا به بلیز نگاه کردن ، بلیز که مطمئن شد ، توجه‌شونو به خودش جلب کرده ادامه داد: اونا از دیروز هیچی نخوردن و مطمئنم تا وقت صبحونه تموم نشه این نمی‌یارتشون بیرون!
هر کدومتون یه چیزی که می‌تونینو بردارین، نون ، میوه ، هرچی مهم نیست!
عمرا بزارم تا نهار گرسنگی بکشن!

بچه‌ها همه موافقت کردن و هر کدوم یه چیزی برداشتن و یا توی کیفشون یا تو جیب رداشون قایمش کردن.

پنسی به هرماینی نگاه کرد و گفت : نگران نباش! من و دافنه سهم دراکو رو براش می‌یاریم!

هرماینی لبخند محبت امیزی زد و زیر لب تشکر کرد.

دافنه بعد از قورت دادن چاییش گفت: دیشبو توی اون سرما چه‌جوری دووم اوردن!؟

کراب با دهن پر گفت : حالا ببینم اگه اون قرمزی‌یای خودشم یه کاری بکنن می‌ندازتشون تو سیاه‌چال یا نه!؟

هرماینی می‌دونست از ( قرمزیا) منظورش گریفیندوریاست!
اما اونقدر نگران دراکو بود ، که الان حتی به دفاع کردن از همگروهیاش فکرم نمی‌کرد!
حتی براش مهم نبود که بلیز درمورد پروفسور مک‌گوناگال بد حرف زده!
حتی یه جورایی خودشم ازش شاکی بود!

الان نگران دراکو بود ، نگران ویویان بود!
حتی بخاطر هیرو و هرمنم ناراحت بود!

بلخره بعد از تموم شدن صبحونه مک‌گانگال رفت اتاق استراحت معلما و با ۴ تا چوب توی دستاش برگشت ، دلانی ، هرماینی ، بلیز و پنسی و دافنه و تئودور با فاصله‌ی به نسبت کمی تا سیاهچال دنبالش رفتن، بیرون سیاه‌چال منتظر بودن که همراه دراکو ، ویویان و هیرو و هرمن اومد بیرون!

بی‌تفاوت از کنار جمع اسلیترینا رد شد و نگاهی به هرماینی انداخت !
اما الان تنها کسی که هرماینی می‌دید.

پسر مو بلوندی بود که پوست سفیدش ، سفید ار شده بود، زیر چشماش گود شده بود و لباش خشک شده بودن!

هرماینی همراه بقیه خودشو به جلوی در سیاه‌چال رسوند!

دلانی ، دراکو‌رو بغل کرد و زمزمه کرد: یخ زدی دراک !

Right person, wrong time. (+18)Where stories live. Discover now