97

265 34 11
                                    



‎بلخره دراکو انتخابشو کرد ، در جعبه‌ی شیشه‌ای بزرگ رو بست .
‎کمی گشت تا بلخره جعبه‌ی کوچیکی رو پیدا کنه که اونو بزاره داخلش .

‎با قدمای اروم و کوتاه از  گاوصندق بزرگ اتاقی که فقط از اتاق کار پدرش میشد رفت داخلش ، اومد بیرون و حرف‌هایی که می‌خواست بزنه رو برای بار دوم با خودش مرور کرد .

‎با برخورد هوای خنک ‌شب به خودش اومد ، یقه‌ی پیرهن و گلوش رو صاف کرد ، قبل از اینکه با قدمای بلند سمت جایی که خانواده‌اش نشسته بودن بره ، با طلسم ارکیدیوس ، دسته گل خوشکلی رو درست کرد .

‎ایزابلا اولین نفری بود که دراکو رو با دست گل توی دستش دید و بدون فکر گفت : اووو!

‎چون همه داشتن راجب اینکه بچه‌ی ایزابلا و اسکورپیوس همبازی خوبی برای هم دیگه میشن صحبت می‌کردن ، توجه‌ها روی اون بود پس وقتی اون به پشت سر شون خیره شده بود و صدای ( اوووو ) از بین لباش خارج شد ، اوناهم چرخیدن و در عرض چند ثانیه همه به دراکو نگاه می‌کردن!

‎هرماینی هیچ ایده‌ای نداشت که چرا دراکو داره با یه دست گل توی دستش سمتش میاد ، اما وقتی لوسیوس اسکور رو از روی پاهاش برداشت و برد پیش خودش چیزی نگفت و فقط به پسر مو بلوندی که حالا روبه‌روش ایستاده بود نگاه می‌کرد.

‎دراکو دستای هرماینی رو گرفت و به ارومی کشید تا از روی صندلیش بلند شه .

‎گلوش رو صاف کرد و گفت: می‌دونم الان عجیب ترین و شاید هم مناسب ترین موقعیت برای این حرف هاست  ولی الان که اعضای خانوادم همه اینجا هستن می‌خوام ازت تشکر کنم .
‎بخاطر اینکه اسکورپیوس رو بهم دادی و با وجود سن الانمون و مشکلات خودت همچین مادر مهربون و فداکاری هستی .
‎می‌دونم زندگیت توی دو سال گذشته خیلی تغییر کرده اما ازت می‌خوام این تغییر رو هم قبول کنی ..

‎( جعبه‌ی کوچیک رو از توی جیبش در اورد ،
‎همه شکه شدن !
‎نگاه هرماینی بین جعبه و صورت دراکو می‌چرخید .)

‎دراکو با دیدن برق چشماش ،  لبخندی زد و ادامه داد : هرماینی ریدل ، من عاشقتم .
‎عاشق چشمایی شکلاتیت و بوی موهات .
‎عاشق نرمی پوستت و لبخند گرمت.
‎اما اینا تنها چیزایی نیستن که عاشقشونم.

‎تو کاری کردی من از چیزایی خوشم بیاد که هیچوقت حتی بهشون توجه نمی‌کردم!
‎مثل صدای هماهنگ  قدم هامون تو راهرو های خالی که بهم نشون میده تنها نیستم ، یکی همراهم هست تا وقتی که هیولایی که بانیم رو کشته بیاد سراغم همراهم بجنگه ،

‎( همه ماجرایی بانی و ترس بچگی دراکو که تا نوجونی همراهش بود رو‌ می‌دونستن و با این حرفش صدای خنده‌ی ملایم جمع بین حرفاش وفقه انداخت ، هرچند براشون کمی عجیب هم بود چون خودش تهدیدشون کرده بود تا پیش هیچکس حرفی از این موضوع نزنن و وقتی این موضوع رو مطرح کرد نشون دهنده‌ی اعتماد دراکو به هرماینیه که توی اون جمع فقط نارسیسا و دلانی معنی اصلی پشت این حرفش رو می‌دونستن!)

‎یا عصرونه‌های کوچیک توی اتاقمون ، بوی وانیل ،
‎( دراکو خودشم از حرفش خندش گرفته بود پس تصمیم گرفت تمومشون کنه و ادامه‌شونو بزاره برای وقتی که خودشون تنها هستن !
‎پس گلوش رو صاف کرد و گفت:)

‎امیدوارم با قبول کردن این حلقه منو خوشبخت ترین فرد توی این خانواده نگه‌داری؟

‎بقیه‌ی شب مثل یه فیلم از جلوی چشماش گذشت

‎اشک های هرماینی
‎بله گفتنش
‎بوسشون و حلقه رو توی دستش انداختن
‎هورا و دست زدن بقیه و خنده‌های اسکور که بخاطر هیجان جمع هیجان زده شده بود
‎لبخند رضایت بخش مادرش و تایید پدرش
‎از طرفی جیغ و اداهای دلانی و ویویان
‎و چشم و غره های مصنوعی ایزابلا و سدریک راجب اینکه گفته بود خوشبخت ترین مرد توی جمع !

‎و درنهایت عکس های دسته جمعی و دونفرشون که با دوربین جادویی دلانی گرفته شدن .

اینم حلقه‌ی هرماینی 💍😍💎

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

اینم حلقه‌ی هرماینی 💍😍💎

اینم دسته گلی که بهش داد و باهاش عکس گرفتن 💐💗🥺

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

اینم دسته گلی که بهش داد و باهاش عکس گرفتن 💐💗🥺

Right person, wrong time. (+18)Where stories live. Discover now