17

398 42 12
                                    

Part 17

تابستان 1999
محله‌ی یاقوت سرخ

خبر نگار دیلی پرافت همراه پسر نوجوونی که با دوربین توی دستش از عمارت و از حیاطش عکس می‌گرفت اومده بود، جلوی هرماینی روی میز عصرونه خوری توی حیاط نشسته بودن و یه دفترچه و قلم به صورت جادویی همه‌ی حرفاشون رو می‌نوشت.

خبرنگار با صدای نازکی گفت: خب هرماینیه عزیز البته من شمارو هرماینی صدا می‌زنم چون شما گفتین راحت باشم ، اگه اشکالی داره بهم بگین.

هرماینی با حواس پرتی گفت : اوه نه اشکالی نداره.

خبرنگار لخندی زد و گفت : خوبه ، خب شما و خانوادتون جز اولین ساکنان این محله هستین ، منطقه‌ی یاقوت سرخ می‌تونین یکم درموردش بهمون بگین؟

هرماینی که پاهاشو روی همدیگه گذاشته بود لبخند ملیحی زد و گفت: البته، خب منطقه‌ی امن و ارومی‌ه، هوای تمیزی داره و خوش‌اب‌وهوا ست ، تمیزه و محله‌ی مرتبیه، همینو می‌تونم بگم!

خبرنگار با لحن مرموزی پرسید: همه اینجا اصیل هستن؟ چون این طوری بنظر میرسه!

اما هرماینی حواسش سمت پسر شیطونی بود که بازم جاروی پرنده‌شو اورده بود حیاط !

می‌دونست جاروش چون مخصوص بچه‌هاست از ارتفاع ۲ متری بالا تر نمی‌ره اما همینم برای یه بچه‌ی دوساله زیاد بود !!!

برای همین معذرت می‌خوام الان می‌ام‌یی گفت و از جاش بلند شد و سمت اسکورپیوس رفت!

خبر نگار فورا به پسره علامت داد تا ازشون عکس بگیره!

هرماینی اسکورپیوس رو بغل کرد و سمت خونه برد ، می‌دونست نمی‌تونه مانعش بشه که سوارش نشه !
اما به هر حال خونه امن تر بود !

هرماینی برگشت پیش خبر نگار و گفت: خب درمورد چی حرف می‌زدیم؟

خبر نگار گلوش رو صاف کرد و گفت : اوه هیچی هیچی ! درمورد امتحانای جادوگریتون برامون بگین ! چون مثل اینکه شما غوغا کردین!
اون نمره ها ، عالی بودن!
چه توصیه‌هایی برای دخترای نوجوونی دارین که می‌خوان مثا شما بشن!

و هرماینی شروع کرد به صحبت کردن .

1997
ماه اخر تابستان

هرماینی توی اتاقش دراز کشیده بود و داشت کتاب می‌خوند ، که صدای مادرشو شنید ،

: هرماینی عزیزم یه جغد برات اومده !

هرماینی از پله ها پایین رفت و نامه رو گرفت !
برای یه لحظه نفسش توی سینه‌اش حبس شد!
نامه از هاگوارتز بود !
هرماینی می‌دونست به زودی می‌اد!
خودشو اماده کرده بود!!!

یعنی فکر می‌کرد که اماده کرده!

نامه رو باز کرد و شروع کرد به خوندن ، اما با خوندن هر خط مادرش که کنارش ایستاده بود بیشتر نگران میشد !
چون رنگش کاملا پریده بود!
مادر هرماینی دستشو روی شونه‌اش گذاشت و گفت : عزیزم اتفاقی افتاده؟

Right person, wrong time. (+18)Where stories live. Discover now