40

402 45 23
                                    

هرماینی بعد از اینکه برای سومین بار ساعتو چک کرده بود ،روی تختش دراز کشیده بود .

ساعت ۲:۱۵ دقیقه بود!

نمی‌تونست به این فکر نکنه که اون با شکم سیر روی تخت گرم و نرمش دراز کشیده بود و دراکو در‌حالی که گرسنه ست، قراره تا فردا صبح توی سیاه‌چال بمونه!

بلیر بهش گفته بود اونجا سرده و تاریکه و پر از موش و انواع حشره‌‌ی کثیفه !!!!

هرماینی زیر لب گفت : لعنت بهت زابینی!

روی تختش نشست و به در و دیوار اتاقش نگاه کرد !
عمرا خوابش ببره!

از تختش اومد پایین و سمت سرویس بهداشتی رفت ، اب گرم و باز کرد و گذاشت وان پر شه.

برگشت اتاقش و لباساشو دراورد ، موهاشو بالای سرش جمع کرد و حوله‌شو برداشت.

برگشت توی حموم و اروم توی وان نشست.

کم کم گرمی اب تک تک ماهیچه‌هاشو نرم  کرد ، نگاهی به بازوش انداخت که سرخی بعد از ظهر جاشو به کبودی داده بود!

باز فکرش رفت پیش دراکو!

پیش بوسه‌شون!

لبشو گاز گرفت و بیشتر رفت زیر اب.
نمی‌تونست به این فکر نکنه اگه امشب تنبیه نمی‌شد امشب چه اتفاقی ممکن بود بیوفته!

پاهاشو به هم قفل کرد و دستی به گردنش کشید حتی فکر کردن به دراکو هم می‌تونست حالشو بد کنه!

هر بار که یادش می‌افتاد چه جوری کمرشو نوازش می‌کرد ، یا حرکت نرم لباش چه حسی داشت!

احساس می‌کرد یه چیزی توی شکمش تکون می‌خوره!

درحالی که دراکو خودشو بغل کرده بود و از پنجره‌ی کوچیک سلولشون به اسمون نگاه می‌کرد ، هیرو از سرما خودشو جمع کرده بود و خودشو تسلیم خواب کرده بود!

دراکو انتظار نداشت اینقدر سرد باشه !

مطمئن بود فردا هر چهرتاشون تاشون مریض میشن !

خودش از همین الان گلوش اونقدر خشک شده بود که درد می‌کرد، از طرفیم قار و قور شکمش اعصابشو‌بهم ریخته بود!!

ویویان به اصرار هرمن سرشو روی پاهای اون گذاشته بود و روی نیمکت چوبی دراز کشیده بود، هرمن به ویویانی که خودشو جمع کرده بود نگاه کرد ، رداشو محکم دور خودش پیچیده بود، اما بازم سرد بود!

با یاد اوری حدود یه ساعت قبل لبخندی زد ، اما متوجه چیزی شد!

نگاهی به صورتش انداخت، ریتم نفساش منظم بودن مطمعن بود که خوابیده !

بدون اینکه زیاد تکون بخوره خودشو کمی کج کرد و از توی جیب رداش پاکت نامه‌ایی رو در اورد!

Right person, wrong time. (+18)Where stories live. Discover now