Part 6
هرماینی کم کم از درس خسته شده بود و وقت نهارم بود ، امروز چون فعالیت داشت گرسنهاش شده بود ، بیسکویتی که براش، جن خونگی مالفوی ها همراه قهوه براش برده بود رو تموم کرده بود ، اما حس میکرد یک دهم معدشم پر نکرده !
برای همین واقعا منتظره براش بود تا با اون جرقهی بهوبی و صدای مسخره و جیغ جیغیش بیاد و براش نهارش رو بیاره!هرماینی داشت به نامهای که میخواست برای دراکو بنویسه فکر میکرد نامهای که میخواست تصمیمش رو بهش بگه ، بهش بگه که میخواد بچه رو بعد از به دنیا اوردن پیش دراکو بزاره و بره ، هرماینی با یاداوری بچه دستش رو روی شکمش گذاشت ، شکمی که اصلا به اندام ضریف و باریکش نمیاومد ، هرماینی برای چند ثانیهی کوتاه احساس بیمسئولیتی کرد ، اما فقط برای چند ثانیهی کوتاه !
هرماینی نفس عمیقی مشید پ زمزمه وار گفت : من این رو انتخاب نکردم تا الان بخوام پای تصمیمم بمونم، این .. این انتخاب دراکوه پس.. خودشم پاش بمونه.
هرماینی چند نفس عمیق دیگه هم کشید تا نزاره اشکی که توی چشماش جمع شده سرازیر شه!
از وقتی تصمیمش رو گرفته بود زود احساساتی میشد ، زود گریهاش میگرفت، هر بار که یادش میاومد قراره نیست بعد از بهدنیا اومدن بچه بهش شیر بده ، بغلش کنه ، باهاش بخوابه یا هر کاری که به مادر با بچهاش انجام میده رو انجام بده ، احساس عذاب وجدان میکرد، احساس میکرد این کارا ،این حسا ،اینارو بچه باید با مادرش انجام بده ،با مادرش حس کنه ، هرماینی احساس میکرد با این کارش بچه رو محروم میکنه اما هر بار که به هری ، رون ، پدر و مادرش ، جینی و کل ویزلیا و ارزوهاش فکر میکرد ، میگفت
پس خودم چی ؟
پس اونا چی ؟
اصلا اونا الان دارن چیکار میکنن ؟
بهش فکر میکنن؟
نگرانشن؟
یا اونقدر درگیر ولدمورتن که کسی حواسش به هرماینی نیست؟!
هرماینی عکس ۴ نفرهی خودش ، هری، رون و جینی رو که ماله پارسال بود از لای کتاب معجونسازیش دراورد و بهش نگاه کرد دلش واسشون تنگ شده بود ، برای دوستاش
برای هاگوارتز و کلاساش
سالن عمومی گریفیندور
نهار و شام خوردن توی سرسرای اصلی
رفتن به هاگزمید ، در اصل برای رفتن به بیرون !
هرماینی از روی صندلی بلند شد و سمت پنجره رفت و به حیاط نگاه کرد ، دیگه داشت کم کم توی اون اتاق میپوسید دلش برای بیرون رفتن تنگ شده بود !
برای شنیدن مستقیم صدای باد پاییزی ، حس کردن سرماش ، برای قدم زدن ، دوییدن ، دوچرخه سواری ، هرماینی حتی دلش میخواست یه شانس دوباره به پرواز با جارو بده !
با اینکه میدونست کارش افتضاحه اما دلش برای استرس افتادن از روی جارو و استرس و ترسش تنگ شده بود!
لبخند صعیفی اومد روی لب هرماینی ، همون طور که داشت حیاط رو نگاه میکرد ، لوسیوس مالفوی ، پدر دراکو رو دید که داشت سمت در ورودی حیاط عمارت میرفت ، لبخند هرماینی با دیدن لوسیوس روی لبش ماسید !
اما هرماینی میدونست لوسیوس معمولا این ساعت توی عمارت نیست!
تشخیص این موضوع نه اسون بود نه سخت تز روی ساعتها و وقت های اومدن نارسیسا ، بیرون رفتنای لوسیوس از در عمارت ، صدای پام دادن دیوار که حدس هرماینی این بود که صدای رفت و امد با شومینه و شبکهی فلووه میشد تشخیص داد این ساعت ، وقت بیرون رفتن لوسیوس نیست ، هرماینی توی همین فکرا بود که ،یک دفعه لوسیوس ایستاد و دقیقا به پنجرهی اتاق زیرشیرونی جایی که هرماینی ایستاده بود نگاه کرد ، کل وجود هرماینی انگاری یخ زد !
لرزید !
هرماینی دستش رو روی شکمش گذاشت !
نگاه هاشون با لوسیوس توی هم قفل شده بود اما هرماینی نمیدونست لوسیوس میتونه اونو ببینه یا نه !؟
YOU ARE READING
Right person, wrong time. (+18)
RomanceGlory never came Easy and Love was never Free. Read part 0 "خلاصه" #Dramione ♾ 🔞 🐍 🩸🪞🍷 👑 ♥️ 👥 🔞