25

427 40 19
                                    



23 September
روز بعد از جشن

عمارت لسترنج .

ویویان روی تختش دراز کشیده بود و به دیشب فکر می‌کرد ، توی جشن بهش خوش گذشته بود ، با دراکو ، تئودور و سدریک و پدرش یه عالمه رقصیده بود و پذییرایی بی‌نقص بود ،
اما،
وقتی یادش می‌اد که دیشب بعد از اینکه برگشته بودن عمارت جغد کوچولوی برایان رو کناره پنجره‌ی اتاقش دیده بود و قبل از هر کاری نامه‌ی دور پاشو باز کرده بود و ...

✨✨🤞🏻فلش بک به دیشب 🤞🏻✨✨

ویویان یه بار دیگه به نامه نگاه کرد ،
فقط نوشته بود ،قبل از هر کاری بیا پیش من .

یکم نگران شده بود ، نمی‌دونست قضیه چیه ، باید انتظار  چه چیزی رو داشته باشه ، اما اخرش تصمیم گرفت بهش اعتماد کنه و مثبت فکر کنه!

کاری که برایان مجبورش می‌کرد انجامش بده ، نیمه‌ی پر لیوانو ببینه.

پس توی اینه بو خودش نگاه کرد رژ لبشو تمدید کرد ، رفت توی راهرو و داد زد :ایزابلا من خیلی خسته‌ام می‌خوابم خواهشش می‌کنم صبح قبل از ساعت یازده منو بیدار نکن !

ایزابلا از توی اتاقش داد زد : فکر نکنم اصلا کسی قبل از یازده از خواب بیدار شه!

در اتاقشو بست و قفلش کرد ، سمت پنجره رفت و بازش کرد .

پتو و ملافه‌شو برداشت و بهم گره شون زد اما کوتاه بود سه تا حوله‌ی استخریش رو هم اورد و بهم گره شون زد ، به پایه‌ی تختش وصلشون کرد و چوبشو در اورد با یه طلسم محکم کننده گره شو محکم کرد تا مطمئن بشه، کفشاشو در اورد و با کیفش از پنجره پرتشون کرد پایین ، خودشم با کمک پتوش رفت پایین و با به طلسم پتو رو پرت کرد داخل و پنجره رو بست .

کفشاشو پوشید و کیفشو برداشت با تهایت سرعتش سمت خونه‌ی برایان رفت که با اون کفشا و لباسا ، زیادم سریع نبود.

وقتی رسید جلوی در کوچیک حیاطشون متوجه شد خیلی تاریکه!
یعنی بیشتر از حد انتظارش تاریک بود !
تنها نوری که اطرافو روشن کرده بود نور ماه بود !

ویویان نفس عمیقی کشید و با خودش گفت : شاید همیشه این جوری بوده!

درحالی که می‌دونیت داره به خودش دروغ میگه ردو باز کرد و به قدم رفت جلو !

که یک دفعه با دیدن صحنه‌ی روبه‌روش نفسش توی سینه‌اش حبس شد !

یه میز مربعی کوچولو با سفره و کلی غذا و مخلفات روش و دوتا صندلی دورش ، شمعای خوشکلی که توی هوا معلق بودن و فضا رو روشن کرده بودن بوی عطر دلنشینی که ماله گلای توی باغچه بود که مطمئنن با طلسم تقویت بو بیشتر شده بودن !

و برایان که توی اون کت‌و‌شلوار مشکیش که روی اندامش عالی نشسته بود با یه شاخه گل رز ابی توی دستاش وسط حیاط ایستاده بود ، قشنگ ترین چیزی بود که دیده بود!

Right person, wrong time. (+18)Where stories live. Discover now