5

442 46 2
                                    

Part 5

نارسیسا روی میز صبحانه نشسته بود ، کل دیشب رو نخوابیده بود ،در اصل کل ۵ زور گذشته رو همین جوری طی کرده بود ، چاره ای نداشت جوابی که اون می‌خواست فعلا اماده نبود ، و تنها کسی که الان می‌تونست کمک کنه ،لوسیوس بود!

اما کمک گرفتن از لوسیوس اسون نبود!
چون این یعنی کل ماجرارو براش توضیح دادن!
و لوسیوس هم فرد اروم و منطقی نبود که همه چیز رو اروم و با ، صحبت ، حل کنه!

نارسیسا همش به ساعت نگاه می‌کرد می‌دونست لوسیوس دیشب بخاطر ماموریت های لردسیاه دیر اومده بود ولی مطمئن بود سره ساعت ۸ دقیق برای صبحانه روی میز حاضر می‌شد !

نارسیسا جوری هماهنگ کرده بود که اون صبحانه رو دونفری بخورن ، یعنی کسی مزاحمشون نشه و در حد امکان عمارت رو خالی کرده بود .

دقیقا ساعت ۷:۵۹ دقیقه در باز شد و لوسیوس با چشمای گود ولی مرتب و تمیز وارد شد ، نارسیسا نتونست لبخند کجی از اینکه چقدر خوب میشناختش نزنه!

لوسیوس نگاهی به نارسیسا انداخت و گفت: صبح بخیر، چرا دیشب نیومدی اتاقمون، می‌دونی که از این کار خوشم نمی‌اد!؟
نارسیسا بدون توجه به حرف لوسیوس با چهره‌ی جدی گفت: لوسیوس باید حرف بزنیم .

لوسیوس بعد از اینکه زیتون سیاه رو توی دهنش گذاشت ، صندلیش رو عقب کشید و درحالی که داشت زیتون رو می‌جویید گفت : می‌شنوم!

نارسیسا پاهاش رو روی هم انداخت و صداش رو صاف کرد : موضوع دراکوه .
لوسیوس با حالتی که دقیق نمی‌شد گفت نگرانه یا نه گفت: حالش خوبه؟
نارسیسا : موضوع این نیست.
لوسیوس : پس چیه؟
نارسیسا : تقریبا ۳ ماه پیش بچه‌ها همه باهم میرن هاگزمید تا خوش‌بگذرونن و دراکو هم باهاشون میره یکی از بچه‌ها بدون اینکه به بقیه بگه توی نوشیدنی معجون توهم زا میریزه و همه می‌خورن .
لوسیوس کمی سره جاش تکون خورد و پرسید : دلانی؟
نارسیسا: نه اون تپی قلعه بوده.
لوسیوس : خب ادامه‌اش.
نارسیسا : اون شب یه اتفاقی می‌افته ، یعنی دراکو یه کاری می‌کنه، و نتیجه‌اش میشه اینکه..
نارسیسا جرعت نداشت حرفش رو تموم کنه ، در اصل اصلا نمی‌دونست چه جوری تمومش کنه!
لوسیوس کم کم داشت عصبی می‌شد از این طفره رفتنای نارسیسا برای همین کمی تن صداش بالا رفت : نارسیسا ، دراکو چیکار کرده؟
نارسیسا سعی کرد اروم باشه : اون نمی‌خواسته همچین اتفاقی بیوفته اصلا ، یعنی اون اصلا حالش سره جاش نبوده و ...
لوسیوس روی میز کوبید و داد زد : اون پسره‌ی احمق چیکار کرده؟
نارسیسا یک نفس گفت: با یکی رابطه داشته و دختره باردار شده!
لوسیوس از جاش بلند شد و به میز تکیه داد و پرسید :چی؟
اما نزاشت نارسیسا هیچی بگه نفس عمیقی کشید و پرسید : دختره چند سالشه؟
نارسیسا اروم جواب داد : ۱۶ !
لوسیوس : خوبه به سن قانونی رسیده ، بچه مرده با هنوز زندست؟
نارسیسا: زندست.
لوسیوس: دختره اصیله ؟
نارسیسا : نه !
لوسیوس داد زد : چیییییی؟ یعنی چی اصیل نیست و هنوز زندست؟؟؟
نارسیسا : دختر ضعیف بود و نمی‌تونست سقط کنه، با دارو و معجون سعی کردیم قویش کنیم تا بتونه سقطش کنه اما نشد ، اکه بچه می‌مرد مادره هم می‌مرد.
لوسیوس : فکر کردی برام مهمه؟ اونم می‌مرد !
نارسیسا: دختره نباید بمیره!
لوسیوس به نارسیسا نزدیک شد و تهدید وار پرسید : چرا اونوقت؟
نارسیسا هم بلند شد و سمت در رفت ، مطمئن شد قفله ، چوبشو در اورد و تکونش داد و زیر لب وردی رو خوند که از روی چرخش چوب لوسیوس حدس زد ورد عایق صداست !
نارسیسا برگشت پیش لوسیوس و گفت: چون اون دختر هرماینی گرنجره و این کل ماجرا نیست..

Right person, wrong time. (+18)Where stories live. Discover now