109

239 28 8
                                    

ویویان صدای ارشد اسلیترین رو موقعی که داشت به دوستش می‌گفت باید بره پیش سرپرست ها تا برگه‌ای که توی دستش بود رو بهشون بده شنید ، بهش گفت که اون برگه رو می‌بره چون خودش میره دیدن هرماینی .

توی راه یک بار دیگه حرفی که می‌خواست بزنه رو مرور کرد ، و با وجود اینکه از هرمن مشورت خواسته بود و خودش هم کلی راجبش فکر کرده بود مطمئن نبود که باید حرفی که می‌خواد رو بزنه یا نه !

اما بلخره تا جلوی در اومده بود ، در زده بود و هرماینی با دامن مشکی و پیرهن سفیدش در رو براش باز کرده بود .

هرماینی از جلوی در کنار رفت و با دستش به داخل اشاره کرد ، ویویان رفت داخل و قبل از اینکه صحبت کنه ، برگه‌ای که قرار بود بهش بده رو از جیبش در اورد و گفت: ارشد اسلیترین می‌خواست اینو بهت بده !

هرماینی نفس راحتی کشید و گفت: عالیه فقط اون مونده بود تا لیست رو برام بیاره همین الان داشتم جمع بندی می‌کردم .

ویویان در کسری از ثانیه تصمیمش رو گرفت و گفت: هرماینی می‌خوام باهات حرف بزنم!

: ( ب..باشه .) ، هرماینی در حالی که سعی کرد تعجبش رو نشون نده جوابش رو داد و روی کاناپه نشست .

ویویان هم روبه‌روش نشست و گفت: هرماینی ، من از اول رابطه‌ی تو و دراکو از همه چیزش خبر داشتم ..
مسئله‌ای نبوده که من یا توش نقشی نداشتم یا در جریانش نبودن باشم !
اما الان از وقتی که نارسیسا دیگه.. بینمون نیست، دراکو دیگه برای مشورت کردن و حرف زدن پیشم نمی‌اد و مطمئنن به اندازه‌ای پسری که ۱۸ سال از زندگیم رو باهاش بودم میشناسم که بتونم تشخیص بدم سر درگمی و ناراحتی الانش فقط بخاطر از دست دادن مادرش نیست !
منظورم این نیست که بخاطر از دست دادن نارسیسا ناراحت نیست ، نارسیسا خیلی خیلی بیشتر از یه خاله بود برای من و نبودش برام بی نهایت سخته پس می‌تونم تصور کنم اگه برای من این قدر عذاب اوره برای اون چقدر ...

مکث کرد ، با چند نفس عمیق سعی کرد ارامشی که هدف حفظ کردنش رو داشت نجات داد ، قصد نداشت از اهمیت حرفای منطقیش بخاطر عصبانیت و احساسات اضافی کم بشه .

هرماینی کل مدت با ارامش و سکوت روبه‌روش نشسته بود و به حرفاش گوش می‌کرد حتی زمانی که ویویان سکوت کرده بود.
چون در اصل حرفی برای گفتن نداشت .
می دونست می تونه به ویویان اعتماد کنه ، اون عضوی از خانواده بود و همین طور که خودش گفته بود ، از همه‌ی جزییات رابطه‌شون خبر داشت .

اما یک دفعه جرقه‌ای توی ذهن هرماینی زده شد.
انگاری که یادش اومده باشه کسی که روبه‌روش نشسته ویویان لسترنج بود!
مطمئنن ویویان کسی بود که میشد بهش اعتماد کرد و همین طور کسی که می تونست کنم کنه .

Right person, wrong time. (+18)Where stories live. Discover now