دراکو احساس کرد پاهاش سست شدن ، مطمئن بود درست نشنیده که کاترین چی گفته !
پس پرسید : چی؟کاترین مشکوک شد که اصلا دراکو خبر داره یا نه !
ولی تکرار کرد : یه معجون یه نوع مسکنه ، برای بعد از سقط جنین مناسبه، شما در جریان نبودید؟دراکو توی کسری از ثانیه خودشو جمع کرد و با لحن طلب کارانهای گفت : البته که در جریان بودم!
دلانی خواهرمه و هرماینی مادر بچهام !
اونا هیچ چیزی رو از من مخفی نمیکنن.
بهر حال ! میتونی به هرماینی بگی من باید برم عمارت دارک لرد ، ممنونم .منتظر جواب نموند ، چرخید و فورا از عمارت خارج شد ، وقتی باد خنک پوست صورتش رو نوازش کرد ..
یاد جملهای که چند ثانیه پیش گفته بود افتاد.{ دلانی خواهرمه و هرماینی مادر بچهام !
اونا هیچ چیزی رو از من مخفی نمیکنن.}دراکو به سرعت از عمارت گانت دور شد و تا وقتی که به جادهی خاکی نرسید سرعتش رو کم نکرد ، اما وقتی مطمئن شد به اندازهی کافی دور شده که از عمارت یا مزرعه کنارش دید نداشته باشه سرعتش رو کم کرد.
دوتا دکمهی اول پیرهنش رو باز کرد تا راحت نفس بکشه .
دوباره حرفای کاترین و به رفتار این مدت دلانی و هرماینی فکر کرد.درمورد حرفی که خودش زده بود ...
این چیزی بود که واقعا بهش ایمان داشت!اون همیشه تلاش کرده بود تا رابطهی خاصی با دلانی داشته باشه ، تا جایی که میتونه بهش محبت کنه ، بهش چیزای جدید یاد بده، ازش محافظت کنه و طوری رفتار کنه که خواهر کوچیکش بتونه راجب هر مسئلهای بهش اعتماد کنه!
و تا همین چند لحظه پیش هم احساس میکرد موفق شده!اما انگار اشتباه میکرد .
هر چند این احتمال که ممکنه معجون برای هرماینی بوده باشه رو هم نمیتونست نادیده بگیره.
چون دلانی با کسی دوست نبود!
به هیچ پارتی یا مهمونی که فرصت رابطه با یکی رو داشته باشه نرفته بود که بشه گفت ممکنه از یک رابطهی یک شبه باردار شده باشه!
از همه مهم تر دلانی همچین ادمی نبود..
اون به عشق اعتقاد داشت به اینکه عشق حقیقی وجود داره ،
و اینکه یه روزی نیمهی گمشدش رو پیدا میکنه ازدواج میکنن و تا ابد باهم زندگی میکنن و خوشبخت میشن!!!اما اصلا دلش نمیخواست این احتمال رو در نظر بگیره!
چون میدونست هرماینی کل این مدت با اون بوده و اگه باردار در کار بوده باشه مطمئن بچهی اون توی شکمش بوده.
ولی عمرا میتونست باور کنه هرماینی همچین مسئلهی مهمی رو ازش مخفی کرده باشه!
دراکو همزمان که راه میرفت هزار فکر و خیال و احتمال رو برسی کرد .
اینکه که ممکنه دلانی با یکی بوده باشه که نباید باشه یه اشتباه ، اشتباهی که درس سنگینی ازش گرفته باشه!
یا عاشق کسی شده باشه که خانوادشون تاییدش نمیکنه.از طرفی اینکه هرماینی باردار شده باشه و بخاطر امنیت بچه این موضوع رو مخفی کرده باشه .
هرچند که نمیتونست درک کنه وقتی اون خطری برای بچه نداره چرا باید بخاطر امنیت بچه اون رو از پدرش مخفی کنه!از طرفی وقتی به ماجراهای اسکورپیوس و مشکل الانشون فکر میکرد تا حدودی میتونست تصور کنه که اگه این طوری باشه میتونه درکش کنه.
اما الان..
وقتی که بچه وجود نداره..
دیگه خطری هم وجود نداره!
پس چرا الان بهش نگفته ؟چرا نزاشته تو غمش شریک باشه..
همراهش باشه..
دلداریش بده..
وقتی درد داره کنارش باشه و دستشو بگیره..!اون براش معجون و دوا بیاره نه اون کاترین!!!
دراکو دستشو سمت یقهاش برد ، احساس میکرد داره خفه میشه!
گرمش شده بود ، انگار درختای اطراف جادهی خاکی داشتن بهش نزدیک میشدن..
دیگه نمیتونست اونجارو تحمل کنه پس به عمارت فکر کرد و اپارات کرد .
وقتی رسید جلوی در درمانگر خانوادگیشون رو دید که داشت از در عمارت خارج میشد.
دراکو با چند قدم بلند سمتش رفت و سلام کرد ، درمانگرشون یک مرد مسن و با تجربه از خانوادهی شفیق بود .
اقای شفیق دستشو روی شونهی دراکو گذاشت و گفت : من هر کاری که میتونستم کردم .
و اپارات کرد .
⭐️💬💬⭐️💬💬⭐️💬💬⭐️
اینم یه پارت کوچولو 😄💕
YOU ARE READING
Right person, wrong time. (+18)
RomanceGlory never came Easy and Love was never Free. Read part 0 "خلاصه" #Dramione ♾ 🔞 🐍 🩸🪞🍷 👑 ♥️ 👥 🔞