35

374 50 23
                                    


یه جغد خسته و بی‌حال و البته گیج به جای اینکه پاکت نامه‌شو به کلبه‌‌ای که ۱/۵ کیلومتر پایین تر کنار رودخونه ، توی کوه‌پایه ببره ، اونو به یک عمارت بزرگ و اشرافی ، که هیچ شباهتی به اون کلبه‌ی حقیرانه نداشت برد.

اینکه چه‌جوری از اون همه نگهبان و طلسم و حفاظ عبور کرده بود فقط می‌تونست یه معجزه باشه! همین.

دارک لرد قبل از ساعت ۸ همه رو مرخص کرد تا بتونه در ارامش به پیشنهاد اندره فکر کنه.

سمت اینه رفت و به خودش نگاه کرد،
پشنهادی که حالا که به خودش دقت کرده بود متوجه شد چندان نا به جا هم نبود.

تقریبا همه ، حتی با وجود ترس از خشم دارک لرد موافقت خودشونو با اندره اعلام کردن.

رهبری که ظاهری زیبا و اراسته داشته باشه، بشه عکسشو همراه کار های خیر و جادوگر دوستانه‌اش توی روزنامه ها چاپ کرد یا وقتی به دیدار وزارت خونه رفت کسی از ترس ظاهر ترسناکش غش نکنه یا پس نیوفته ، چنان هم نابه‌جا نبود!

اما اصلاح کردن جسمی که این قدر اسیب دیده فقط به طلسمای قوی و شدید نیاز نداشت ، مطمئنن مواد و وسایل مورد نیاز احرای طلسم کم‌یاب یا حتی نایاب بودن و چنین طلسمایی به جادوگر ها و ساحره‌ های ماهر و با تجربه‌ای نیاز داشت ، همین طور به استراحت طولانی مدت.

اما چیزی بود که قرار بود تا سالیان سال موندگار باشه!

تام مارولو ریدل ردای اشرافی و شاهانه‌ی نوک‌مدادی شو در اورد و بعد از اون دونه دونه تک تک لباساشو به دنبال اون در اورد، به پوست طوسی رنگش و رگای بنفشی که زیرش خودنمایی می‌کردن، ناخنای نوک تیزش و صورت ناقصش نگاه کرد.

با یاداوری چهره و ظاهر همه پسند جوونیش اهی از روی حسرت کشید و ردای مشکیشو روی شونه‌اش انداخت .

این تاوانی بود که برای زندگی تا حدودی جاودانه‌اش دا‌ه بود!
اما هیچوقت فکرش رو نمی‌کرد این قدر براش عذاب اور و ناراحت کننده باشه، با وجود اینکه هیچوقت از الان قدرتمند تر ، با نفوذ تر
نبوده اما الان چیزی که هیچوقت فکرش رو نمی‌کرد و براش حتی کمترین ارزشی نداشت امکان بود مشکل ساز بشه!

البته که می‌دونست بعضیا که تعدادشون کم هم نبود چقدر کوتاه بین و ظاهر بینن!

همون بعضیایی که بودنشون در حلقه‌ی طرفداران خیلی به نفع بود!

قبل از اینکه بچرخه تا سمت میز هفت نفره‌ی اماده و پر از غذای توی اتاقش بره ، توی اینه پاکت نامه‌ای رو دید که هیچوقت به ذهن نویسنده‌ی نامه نمی‌رسید که نامه‌ای که برای راهنمایی دوست مهربون و سختکوش هافلپافیش نوشته بود به دست یک اسلیترینی مغرور و متکبر که از نوادگان خوده خود سالازار اسلیترین هست برسه.

Right person, wrong time. (+18)Where stories live. Discover now