Part 15
22 December
حدود ۲ ساعت بود که دلانی اومده بود اتاق هرماینی و الان قبل از رفتن میخواست برای اخرین بار به نتیجهی کاراش نگاه کنه!
به هرماینی که براش لاک زده بود
موهاشو براش بافته بود و مرتبشون کرده بود
و کمکش کرده بود سر و وضعشو مرتب کنه!دلانی با لبخند ملیحی گفت : هرماینی عالی شدی!
هرماینی با کمی خجالت گفت : ممنونم دلانی .
دلانی به ساعت جادوییش نگاه کرد و گفت : اوه من دیگه باید برم ، بعدا میبینمت!
و سمت در رفت و به هرماینی فرصت نداد تا ازش تشکر کنه.
هرماینی میدونست که دلانی به زودی برمیگرده هاگوارتز و باز تنها میمونه!
البته دلانی تنها تفریح این روزای هرماینی نبود!
دراکو هم بود!
از بعد از اون صبح دراکو هر شب اونو میزرد پشت بوم و تا دیر وقت اونجا میموندن.
نه اینکه حرف خاصی بزنن یا کاره خاصی انجام بدن.
برعکس وقتایی که هرماینی با دلانی میگذروند و پر از سر و صدا و هیجان بود .
وقت گذروندن با دراکو اروم و ساکت بود.
هرماینی کلا صدای دراکو رو نمیشنید
بجز وقتایی که ازش سوالی پرسیده باشه و اون بخواد جواب بده
یا وقتایی که بخواد بگه مواظب باش!
بیشتر لباس بپوش !
سمت لبه نرو!هرماینی میدونست دراکو امشبم میاد .
یعنی یه جورایی منتظرش بود!
میدونست مقصر این احساسش دلانیه!!!
دلانی هر بار که میاومد پیشش از زندگیشون ، از دراکو ، از پدرشون، از مادرشون، از ویویان ، ایزابلا، خالهشون بلاتریکس یا ماجراهاشون تعریف میکرد.
دلانی باعث شده بود هرماینی با یه وجه دیگهی زندگی دراکو اشنا شده بود.
یه بخشی از زندگیش که هرماینی هیچوقت ندیده بود
نشنیده بود
حتی درموردش فکرم نکرده بودهرماینی هر چقدر که بیشتر میشنید
بیشتر کنجکاو میشد
مثل یه تحقیق که میخواست جزییات بیشتر ی رو بدونه
یه مقالهی جالب که از خوندنش سیر نمیشد
یه ماجراجویی که دلش میخواست توش غرق شه
یه موضوع جالب ، یه موضوع به اسم دراکو لوسیوس مالفوی!هرماینی برای چندصدمین بار به خودش گفت : فقط به خاظر اینکه تنهام و هیچ موضوع دیگهای نیست تا بهش فکر کنم و خودمو باهاش مشغول کنم دارم به دراکو فکر میکنم همین!!!
فقط چون بیکارم همین!
YOU ARE READING
Right person, wrong time. (+18)
RomanceGlory never came Easy and Love was never Free. Read part 0 "خلاصه" #Dramione ♾ 🔞 🐍 🩸🪞🍷 👑 ♥️ 👥 🔞