11

437 46 12
                                    

Part 11

شب جلسه
16 December
کل حرفای دارک لرد توی سرش تکرار می‌شد نمی‌دونست باید خوشحال باشه یا نه!

نمی‌دونست باید نگران باشه یا مطمئن !

اون جوری که تا یه ساعت پیش همراه دلانی بود و موهای خواهر کوچیکش رو نوازش می‌کرد و بهش اطمینان می‌داد همه چیز مرتبه و اوضاع تحت کنتروله و چیزی وجود نداره تا نگرانش باشه ... قطعا باید الان کمی اروم می‌بود اما نبود !

به یک‌حواس پرتی احتیاج داشت!

خوابش پریده بود !
اصلا کسی بعد از اون جلسه‌ی طولانی و شکه کننده می‌تونست بخوابه !
مطمئنن اگه تا دیر وقت کل خانواده هم‌ دور هم نشسته باشن و درموردش حرف زده باشن و بعد از اون پیش خواهرت باشی تا خوابش ببره ساعت تقریبا ۴ صبح هم که باشه خوابت نمی‌بره!

دراکو سمت دره اتاقش رفت ، بعد سمت پله ها و اگه به خودش اومد جلوی در اتاق زیر شیرونی بود.
جایی که هرماینی همراه پسر دراکو که توی شکمش بود الان ، خواب بود!

دراکو‌ خبر نداشت فقط خودش نیست که درحال حاضر توی عمارت نخوابیده!

از ایزابلایی که داشت به سدریک و حرفاش فکر می‌کرد و اینکه اگه اتفاقایی که قراره بیوفته باعث شن بلایی سره سدریک بیاد چیکار کنه خواب و یادش برده بود!

یا از نارسیسایی که نگران خانوادش بود!

یا از ویویانی که داشت به سرنوشت و ایندش فکر می‌کرد و از طرفی نمی‌تونست نگاهای گاه و بیگاه هرمن موقع جلسه رو درک کنه نگاه هایی که اونقدر اشکارا بودن که حتی پدرش ازش پرسیده بود ارتباطی با اون پسر چشم فندقی داره؟

با هرماینی که بعد از اتفاق اول شب خواب به چشماش نیومده بود و داشت با حسرت از پنجره به بیرون نگاه می‌کرد ، دلتنگی هرماینی به بیرون عمارت امروز بیشتر از همیشه شده بود با دیدن اون همه ساحره و جادوگر که همراه خانوادهاشون به حیاط عمارت اپارات می‌کردن و ازادانه می‌اومدن و می‌رفتن ، هرماینی بهشون حسودی می‌کرد به اینکه بیرون بودن به اینکه وزش باد رو حس می‌کردن به اینکه همراه خانوادهاشون بودن .

دراکو جلوی در ایستاده بود و به در نگاه می‌کرد نمی‌دونست اصلا چرا اینجاست !

اره قبول داشت یه حواس پرتی ‌می‌خواست ولی بیشتر فکرش روی یه بطری نوشیدنی و چندتا از کاپ کیکایی بود که برای پذییرایی از مهمونای امشب ساخته شدن بود نه اتاق زیر شیرونی !!!
برای همین نمی‌دونست اصلا چرا اینجا وایستاده!
خواست برگرده ، اما نتونست مقاومت کنه !!
از پنجره‌ی کنار در به بیرون نگاه کرد .
ماه اونشب واقعا زیبا بود ، نورش اونقدر زیاد بود که میشد گفت راهرو با وجود نور ماه به چراغ احتیاجی نداره و میشد جلوی پای خودشو ببینه !
دراکو یه فکری به سرش زد ، پنجره رو باز کرد و یک قدم ازش دور شد .

Right person, wrong time. (+18)Where stories live. Discover now