86

254 39 9
                                    

هرماینی اولین روزش رو به عنوان خانم ریدل بودن با یه صبحانه‌ی اروم همراه فرانسیس شروع کرده بود.

بعد صبحانه فرانسیس بابت کمک کردن توی نظم دادن به کتابخونه از هرماینی تشکر کرد و ازش دعوت کرد اگه می‌خواد باهاش به اسب سواری بره!

هرماینی از پیشنهاد فرانسیس جاخورد ، چون هم خبر نداشت که توی عمارت اسب دارن !
و هم اینکه فرانسیس بلده اسب سواری کنه ، چون خودش بلد نبود، و با خجالتی که نمی‌دونست از کجا اومده گفت: ممنون اما من هیچوقت اسب سواری نکردم .

اما فرانسیس خیلی ساده گفت : مشکلی نیست می‌تونم بهت یاد بدم!

و بعد از اینکه فرانسیس، هرماینی رو قانع مرد دلیلی برای خجالت کشیدن وجود نداره و اون مربیه عالیه ، قبول کرد که باهاش بره و دو‌ ساعت بعد وقتی که داشت خودش به تنهایی اسب قهوه‌ای رنگ فرانسیس رو هدایت کنه کاملا از تصمیمش راضی بود!

هرماینی از فرانسیس خوشش می‌اومد باهاش احساس راحتی می‌کرد و ازش خوشش می‌اومد که رفتار محترم ولی گرم فرانسیس باعثش شده بود.

البته هرماینی می‌دونست توی دو روز نمی‌تونی کسی رو بشناسی ولی تصمیم گرفته بود به فرانسیس این شانس رو بده تا رابطه‌ی خوبی باهم دیگه داشته باشن.

اون بجز فرانسیس و دارک لرد با کسی رابطه‌ی خونی به این نزدیکی نداشت ، میدونست نمی‌تونه به دارک لرد نزدیک شه یا حتی بدون اینکه ازش بترسه توی یه اتاق باهاش تنها باشه اما فرانسیس هیچ شباهتی به دارک لرد نداشت!

هرماینی عصر رو با یکم زیر و رو کردن کتابای درسیش کرد ، بعد از شام به فرانسیس گفته بود که امشب با دراکو میره جایی و الان اماده نیم‌بوتای مشکیش که با جوراب شلواریش همرنگ بودن و دامن کوتاه و بلوز یقه باز چسب سورمه‌ایش پوشیده بود و بعد از اینکه موهاشو محکم بالای سرش بست به خودش نگاه کرد احساس می‌کرد دامنش زیادی تنگه یا باید بلوزشو از دامنش بیاره بیرون ولی با خودشم می‌گفت که داره میره یه پارتی که پره اسلیترینی های پولدار و خوشگذرونه !
برای همین نمی‌خواست که کم بیاره ، نگاهی به ساعت انداخت ، کت و چوبدستشیو برداشت و رفت پایین .
چراغ اتاق نشیمن هنوز روشن بود که نشون می‌داد فرانسیس هنوز اونجاست .

صبح که رفته بودن اسب سواری کاترین رو دیده بود که دزدکی اشکشو با یقه‌ی پیرهنش پاک کرده بود، همین طور زمزمه‌ی دست‌یارش و یکی از پسرا رو هم شنیده بود که می‌گفتن چند سالی میشه که فرانسیس اسب سواری نکرده ولی هنوزم مثل ژنرال های جنگی اسب سواری می‌کنه!
و هرماینی متوجه شده بود که مریضی فرانسیس از چند سال قبل اون قدر شدید شده بود و قبل از اون مشکل جدی براش ایجاد نکرده بوده.

Right person, wrong time. (+18)Where stories live. Discover now