24

543 44 38
                                    


22 September روز جشن

شب پیش اسکورپیوس تصمیم گرفته بود کلا نخوابه و فقط نق‌ بزنه و گریه کنه ،و حتی با وجود پرستارم بازم هرماینی مجبور شده بود کمی پیشش بمونه برای همین صبحونه رو از دست داده بود و الان که بیدار شده بود فورا سمت حموم رفته بود ،
بعد از ماسک مو و کمی چرب کردن موهاش با روغنی که دلانی براش خریده بود و زدن یه ماسک صورت عجیب که اونم به سفارش دلانی بود لاک زد و روی تختش نشست و منتظر موند تا خشک شه.

دلانی بعد از اینکه کارای خودشو راست و ریست کرده بود سمت اتاق هرماینی رفت ، پرستار صبح بهشون گفته بود دیشب اسکورپیوس اذیت کرده پس حدس می‌زد الان هرماینی خواب باشه و برای اینکه زود تر کاراشو انجام بده به کمک احتیاج داشته باشه ، اما با باز کردن در اتاق هرماینی ، دید که هرماینی با حوله روی شونه‌هاش که موهاشو روش پخش کرده بود، ماسک روی صورتش روی تختش نشسته و داره انگشتای دستشو فوت میکنه.

دلانی یکی از ابروهاشو بالا برد و گفت : اووو انتظار اینو نداشتم، افرین.

هرماینی ، خودشم باورش نمی‌شد این قدر سریع عمل کرده ، اما صدای شکمش زودی خجالت زده‌اش کرد و نذاشت به خودش افتخار کنه!

دلانی به صورت خجالت زده‌اش نگاه مرد و گفت : بیخیال الان میگم برات یه چیزی بیارن، وسایلاتم اوردن اتاق من ، بهشون می‌گم بیارنشون اینجا، یه ارایشگر ساعت ۳ میاد اینجا الان ساعت ۱۲ ست بکم وقت داری استراحت کنی تا شب خوابالود بنظر نرسی.

هرماینی چنان استرس داشت که خواب از سرش پریده بود!

دراکو از صبح کار خاصی نداشت که انجامش بده، اما از رفت و امدا و سر و صدا های مادرش و هرماینی و دلانی خسته شده بود حتی پدرشم داشت غر می‌زد !!!

تنها جایی که بنظر می‌تونست اروم باشه ، یا حداقل غرغرا و نق‌نقاش اذیتش نکنه پیش ایکورپیوس بود!

پس بدون معطلی رفت اتاقش و پرستار بدبختِ فلاکت زده رو که زیر چشماش گود افتاده بود برای چند ساعت مرخص کرد .

پسر کوچولو و کاملا سره حالشووو نگاه کرد ، به اون لبای کوچولو و نقطه مانندش ، باورش نمی‌شد با این دهن تونسته بود دیشب اون جوری گریه کنه!!!

دراکو به اتاق نگاه کرد فقط خودش و اون بودن ، اروم دستشو سمت دهنش برد خواسن بازش کنه اما اسکورپیوس انگشتشو با اون لثه‌های نرم و لطیف و کوچولوش گاز گرفت و مکید !

دراکو احساس کرد قلبش برای یه ثانیه ایستاد!!!
باورش نمیشد این دیگه چه کوفتی بود !
اون می‌خواست توی دهنشو بببنه!
دراکو با یه قیافه‌ی ضایع و عجیب به پسر کوچولوش نگاه می‌کرد که فکر می‌کرد انگشتش ، پستونکشه یا به همچین چیزی!!

دراکو گلوش رو صاف کرد و اروم گفت : اممم هی پسر فکر کنم اشتبا گرفتی این چیزه ! انگشتمه ، ولش کن ،لطفا !!!

Right person, wrong time. (+18)Where stories live. Discover now