معلم وارد کلاس شد و پشت سرش یه پسره ریزه میزه با موهای بِلوند که کوله اش رو جوری چسبیده بود که انگار یکی میخواست ازش بدزدتش .
همه اولین بارشون بود که میدیدنش ؛ برای همین با تعجب زل زده بودن بهش و از کسی جیکی درنمیومد.
_ بچه ها یه تازه وارد داریم!
معلم با خوش رویی گفت :
_ بکهیون خودت رو معرفی کن به دوستات.
_ بیون بکهیون هستم ، سال دومی، از دیدنتون خوشحالم.
همه براش دست زدند. درسته به نظر بکی یکم ضایع میومد که مثل بچه های دبستانی مورد تشویق قرار گرفته، اما اون ها سرخوش تر از اونی بودن که به این جور چیز ها اهمیتی بدن و عار بدوننش.
_ بکهیون میتونی بری اونجا و پیش کیونگ بشینی.
و با دست به پسری که ردیف دوم نشسته بود اشاره کرد.
بکی تعظیمی کرد و به سمت نیمکتش راه افتاد. زیر چشمی نگاهی به کسی که اسمش کیونگ بود انداخت . یه پسر عینکی که موهای مشکی لختش روی پیشونیش ریخته بود.
با سر بهش سلام داد و کنارش نشست.
کیونگ با لبخند جوابش رو داد و لوازم اضافی خودش رو از روی میز بکهیون برداشت و توی کیفش جا ساز کرد.
معلم مشغول تدریس درس زبان انگلیسی بود؛ اکثر بچه ها سرشون تو کار خودشون بود و توجهی به حرف های معلم بیچاره نداشتند.
اما کیونگ تند تند از روی چیز هایی که معلم پای تخته
مینوشت نوت برداری میکرد و زیر لب سعی میکرد حفظشون کنه.گه گاهی هم با سوال هاش جیغ همکالسی هاش رودرمیاورد.
چرا که با این کارش باعث میشد ، درس نخوندن و
توجه نکردن بقیه بیشتر به چشم بیاد.
بکهیون اما از این فرصت نهایت استفاده رو برد و یک دور همه ی هم کلاسی هاش رو از زیر نظر گذروند. به نظر بچه های خوبی میومدن. دختر پسر هایی که خیلی خوشگل و جذاب نبودن ؛ اما مهربونی و شیرین بودنشون خیلی مشخص بود و بکهیون این رو از نوع رفتارشون با همدیگه میتونست بفهمه.
این بین؛ کیونگ با همه فرق داشت ، تقریبا فهمیده بود که سرش به کار خودشه و زیاد تو بحث ها و جیغ
و داد های بقیه شرکت نمیکنه.
زیر لب خنده ای کرد و پیش خودش فکر کرد که میتونه با کیونگ طرح دوستی بریزه.
از زمانی که مسئله انتقالش به یه مدرسه ی دیگه
مطرح شده بود ، همه اش به این فکرمیکرد که تغییر رویه بده و متفاوت تر از بکهیونی باشه که قبلا بود.
کار سختی بود ، اما بکی باید تمام تلاشش رو میکرد تا رازش اینبار محفوظ بمونه و کسی ازش بویی نبره.
و کیونگ بهترین گزینه برای دوستی بود ؛ چرا که از دیوار صدا درمیومد اما از کیونگ نه!
به هر حال خیلی میترسید که دوباره انگشت نمای بچه های مدرسه بشه و توهین و تحقیر بقیه رو تحمل کنه و تا جایی پیش بره که دوباره به فکر خودکشی بیوفته!
فکر کردن به این قضیه سلول های مغزش رو میفشرد ، حدس میزد که هاله ای از دود دور سرش جمع شده و الان هاست که گرمای توی سرش باعث آتش گرفتن موهای خوش رنگ و خوش حالتش بشه.
در گیر و دار این فکر ها بود که با صدای دینگ دینگ زنگ مدرسه به خودش اومد.
_ وقت نهاره ؛ میای بریم یه چیزی بخوریم؟
بکی سرش رو بالا برد و با یه جفت چشم مشکی رنگ درشت که از بالای سرش بهش زل زده بودن روبه رو شد.
_ مشکلی نداری که با من بری؟
چشم های کیونگ گرد تر از قبل شد :
_ وا چه مشکلی باید داشته باشم؟
_ فکر کردم شاید دوست دیگه ای داشته باشی!
_ دوست دیگه ای که دارم ، ولی خب اون توی کلاس ما نیست. سر راه میریم به اون هم خبر میدیم.
بکی با لبخند از سر جاش بلند شد و پشت سر کیونگ به راه افتاد.
با دقت به اطرافش نگاه میکرد ، باید خیلی سریع با محیط آشنا میشد و جاهای خاصش رو یاد میگرفت تا بعدا به مشکل بر نخوره.
_ میبینم که تازه وارد رو بُر زدی برا خودت!
کیونگ با خنده نگاهی به دختری که روبه روشون بود انداخت.
یه دختر لاغر قد بلند مو فرفری که دامنش به زور رون هاش رو میپوشند.
_ متاسفم که نمیتونم بدمش به تو جینی عزیزم!
_ یاااا مثل اینکه یادت رفته همه ی پسرا اول باید از زیر دست من رد شن بعد برن قاطی بقیه!
_ تو به دختراشونم رحم نمیکنی! ولی متاسفم این یکی دیگه مال خودمه!
بکهیون با تعجب آمیخته به ترس به حرف هاشون گوش میداد. کور خونده بود که اینجا از اون خبر ها نیست. ظاهرا تو هر مدرسه ای باید یه گروه خلافکار وجود داشت تا روزگار رو به کام بقیه تلخ کنند.
از طرز فکرش عصبی شد و دندون هاش رو به هم فشار داد.
ثانیه ای نگذشته بود که یه جفت دست گرم دور بازوش حلقه شد.
_ یا داری چیکار میکنی؟
با وحشت پرسید.
جینی قهقه ای زد و با پشت دست به بازوی کیونگ کوبید :
_ رفیقمون از اون پاستوریزه هاشه! نگاه چه ترسید!
_ نخیر نترسیدم. فقط جا خوردم از اینکه تو روی خودم دارین معاملم میکنید.
عصبی به دختره مقابلش که حالا بیشتر از قبل نزدیک تر بهش بود توپید.
جینی با بهت حلقه دست هاش رو باز کرد و قدمی
به عقب برداشت.
_ و درمورد تو ! اشتباه فکر میکردم که میتونم باهات دوست بشم!
در حالی که انگشت اشاره اش رو به طرف صورت کیونگ گرفته بود گفت.
کیونگ شوکه فقط تونست دهنش رو باز و بسته کنه؛ اما حرفی نتونست بزنه! درواقع این گندی بود که خودش بالا آورده بود و قبل از اینکه با جنبه ی طرف مقابلش آشنا بشه ، باهاش شوخی کرده بود. خواست دست بکهیون رو بگیره؛ اما متاسفانه دیر کرده بود . پسره مو بلوند ریزه میزه که اتفاقا انگشت های
بلندی داشت دیگه اونجا نبود و رفته بود. سریع قدم های تندی برداشت تا بهش برسه.
اولین پیچ راه رو رد کرد اما با دیدن صحنه ی مقابلش سر جاش خشکش زد!
یقه ی کت بکهیون بین دستای یه پسر قد بلند گیر افتاده بود.
آب دهنش رو به زور قورت داد و قدمی به جلو برداشت تا راحت تر بتونه حرف هاشون رو بشنوه و قضیه دستش بیاد.
.......
YOU ARE READING
MY HEART FOR YOU
Romanceیک عاشقانه ی دبیرستانی!🏢 رفاقت چندین ساله و پیمان برادری ! 🤝 لحظات خاص کنار هم بودن!👬 آیا این روابط ممکنه بعد از فاش شدن راز مهمِ پارک چانیول و بیون بکهیون تداوم پیدا کنه؟ آیا میتونن حقیقتِ آن چیزی که هست رو بپذیرن؟ ممکنه پارک چانیول برادرش رو بب...