_ هي! يكم يواش تر! بچه ي مردم رو كشتي!
كيونگ حلقه ي دست هاش رو از دور شونه ي بك شل كرد.
_ نميدوني از اينكه سالم ميبينمت چقدر خوشحالم!
بك خنده ي ارومي كرد ، كيونگ به راحتي احساساتش رو بروز ميداد و اين باعث اطمينان بيشتر بك ميشد.
_ چان كه اذيتت نكرد؟
لوهان زير گوشش زمزمه كرد.
بك معذب خودش رو عقب كشيد ، با ياد اوري اتفاقي كه بينشون افتاده بود ، سرخ و سفيد شد ، دستش رو پشت گردنش برد ، هيچ جوره نميتونست اين استرس لعنتي رو كه موقع شنيدن اسم چان به جونش ميوفتاد رو پنهون كنه.
_ نه؛ چرا بايد اذيتم ميكرد؟
_ تو هنوز نميشناسيش! چان هيچ وقت كاري رو كه به نفع خودش نباشه انجام نميده!
همين جمله باعث شد تا بكهيون توي بغل كيونگ وا بره.
به سختي افكارش رو جمع و جور كرد. سعي كرد با لبخند زدن ، نااميد شدنش رو نشون نده.
_ نه! كاري باهام نداشت!
لوهان شونه اي بالا انداخت.
كيونگ همونطور كه بازوي بك رو چسبيده بود ؛ وادارش كرد تا به سمت كلاسشون حركت كنند .
_ بيا تمام مطالبي كه ديروز بهمون تدريس كردند رو برات توي اين دفتر نوشتم.
_ ممنونم كيونگ. .... راستي؟ منظور لو از اينكه چان هيچ كاري رو جز براي منفعت خودش انجام نميده چي بود؟
_ خب چان يه ادم مغرور و خودخواهه، تا حالا سابقه نشون نداده كه به كسي كمك كنه يا يه كاري بكنه بدون اينكه سود خودش رو در نظر بگيره!
بك سرش رو پايين انداخت و مشغول بازي كردن با خودكارش شد.
اگه چانيول همچين شخصيتي داشت ؛ براي چي سعي كرده بود بك رو ببوسه يا ازش تعريف كنه؟
پيش خودش فكر كرد حتما اون هم ميخواست به بازيش بگيره.
بغضش گرفته بود ؛ چرا دنيا بايد جوري ميبود كه همه به فكر اذيت كردن بقيه بودند و ذره اي به احساسات ديگران اهميت نميدادند؟
_ خوبي؟
با صداي نگران كيونگ سرش رو بالا اورد.
_ آره خوبم! نگران من نباش.
با ورود معلم به كلاس حرفي كه كيونگ ميخواست به بك بگه ، توي دهنش خشك شد.
****
سهون مثل هميشه دستش رو روي پشتي صندلي كه لو روش نشسته بود قرار داده بود و نامحسوس داشت موهاي لخت دوست پسرش رو انگولك ميكرد.
بيشتر از اينكه كلافه بشه ، از قلقلك شدن گردنش خوشش ميومد. سهون تنها كسي بود كه اجازه داشت به گردن لو دست بزنه ، گاهي چان براي اذيت كردنش گردنش رو ميگرفت و مثل بچه گربه فشارش ميداد . اينجا بود كه داد لو درميومد و زمين و زمان رو به فحش ميگرفت.
كيونگ سرش رو روي ميز گذاشته بود و چشم هاش رو بسته بود. روز سختي داشت ، شب قبل، از فكر و خيال بك نتونسته بود درست و حسابي بخوابه. از اينكه چان ؛ اون پسر مرموز ترسناك دوستش رو كه به نظر ميرسيد از لحاظ روحي مشكل داره با خودش برده بود ، ترسيده بود .
نميدونست چه اتفاقي بينشون افتاده اما آه كشيدن هاي گاه و بيگاه بك كنار گوشش داشت ديوونش ميكرد.
بك ساكت نشسته بود و بدون اينكه خودش متوجه بشه زل زده بود به لوهان و سهوني كه با خنده داشتند حرف ميزدند.
يك لحظه بهشون حسوديش شد ؛ چرا بك نميتونست آزادانه زندي كنه ؟
چرا اين راز كوفتي هر لحظه چنگ مي انداخت بيخ گلوش و خفه اش ميكرد؟
مگه اون از زندگي چي ميخواست ؛ جز اينكه يه رابطه ي بي دردسر با كسي كه دوسش داره داشته باشه؟
به خودش قول داده بود كه يونگي رو فراموش كنه. اون پسر هرچقدر هم كه جذاب و تو دل برو بود ، به همون اندازه هم وحشتناك بود. حداقل ديگه دستش پيش بك رو شده بود!
ديگه نميتونست بهش به چشم يه پسر مهربون نگاه كنه كه تنها خواسته اش راحتيه بك بود!
قلب من برای تو:
اون مثل خيلي ديگه از پسر هاي توي مدرسه ي قبليش عوضي بود و به وضوح ميشد اين رو از كاري كه با بك كرده بود فهميد.
نه تنها به جسم بك اسيب رسونده بود و اولينش رو ازش گرفته بود ، بلكه باعث شده بود ضربه ي شديدي به روحيه بك وارد بشه ، تا حدي كه زندگي خودش رو بي ارزش بدونه و حس کنه که به يه اسباب بازي جنس تبديل شده و يونگي فقط براي تخليه ي خودش به سراغش ميرفت.
آه بلندي كشيد ، بي اراده اشكي از گوشه ي چشمش پايين چكيد.
_ هي! چت شده ؟
دست كيونگ روي دست هاي يخ زده ي بك نشست .
_ چرا انقدر سردي؟ فشارت افتاده؟
صداي كيونگ كه حالا سهون و لوهان رو متوجه خودش كرده بود بلند تر از لحظه ي پيش شد.
_ واسه چي داري ميلرزي؟ .... بك صدامو ميشنوي؟.... بك؟
لرزه ي بدن بك شديد تر شده بود.
كنترل خودش رو از دست داد و روي زمين افتاد.
مثل مار به خودش ميپيچيد ، رگ هاي گردن و پيشونيش بيرون زده بودند و از دهنش كف بيرون ميومد.
_ به پهلو برش گردون!
لوهان داد زد . به پيروي از حرف لو ؛ كيونگ ، بك رو به پهلو دراز كرد و اروم به پشتش زد.
لو كه خودش رو بهشون رسونده بود ، دستمالي از توي جيبش بيرون اورد و به زور توي دهن بك فرو برد و بين دندون هاش قرار داد.
_ اروم باش بك... آروم باش...
دانش اموز هايي كه با ترس بالا سرشون ايستاده بودند و شوكه از حال تازه واردشون بودند ، گوشي به دست مشغول فيلم برداري بودند.
_ موبايلاي كوفتيتونو ببندين!
با صداي نعره ي سهون همه خشكشون زد.
_ كافيه بفهمم كسي اين فيلم رو جایی آپلود کرده ؛ چنان بلايي سرش ميارم كه از دنيا اومدنش پشيمون شه!
ثانيه اي نگذشته بود كه همگي پراكنده شدند.
مگه كسي جرعت داشت رو حرف اوه سهون حرفي بزنه؟
بك از درد به خودش ميپيچيد ، فكش منقبض شده بود و نميتونست درست نفس بكشه.
قفسه ي سينه اش ؛ دقيقا جايي كه قلبش قرار داشت تير ميكشيد.
غريزي دستش رو روي سينه اش برد و فشار داد. نميدونست كي قراره اين حمله هاي عصبي راحتش بزاره.
صدا هارو واضح نميشنيد ، قيافه ي كسي رو درست تشخيص نميداد ، فقط ميتونست حس كنه كه هي تكونش ميدن.
ثانيه اي چشم هاش رو بست و دوباره بازشون كرد.
يونگي رو به روش نشسته بود . دستش به سمت يقه ي پيراهنش رفت و اولين دكمه اش رو باز كرد.
بك ناله ي كوتاهي كرد. ماهيچه هاش هيچ قدرتي نداشتند تا دستش رو پس بزنه.
دكمه ي دومش هم باز شد ، راه گلوش انگار بسته بود ، هيچ هوايي به داخل شش هاش نميرفت.
دكمه ي سومش هم به همون ترتيب باز شد ، بك تكون كوچيكي به خودش داد. ميخواست از سر جاش بلند شه و فرار كنه.
دست سرد يونگي پوست گردن بك رو لمس كرد ، حالش داشت بهم ميخورد ، دلش ميخواست هرچي فحش بلده همونجا نثار يونگي كنه ، اما انگار يكي صداش رو دزيده بود.
دست يونگي بالا اومد و روي گونه اش نشست.بك چشم هاش رو بست ، نميخواست بيشتر از اين حقير شدن خودش رو ببينه.
دوباره اون دست هاي كثيف لمسش كرده بودند. ارزو ميكرد كاش دفعه ي پيش مرده بود ، ارزو ميكرد كاش مادرش دير پيداش كرده بود ، ارزو ميكرد كاش هيچوقت بدنيا نميومد!
براي بار هزارم از خودش بدش اومد ؛ چرا اون؟ چرا بايد با همچين گرايش مزخرفي بدنيا ميومد ، چرا بايد با بقيه تفاوت داشت؟
نميدونست ايراد همجنسگرا بودن چيه؟ نميدونست چرا بقيه به چشم يه تيكه آشغال بهش نگاه ميكردند؟
بي اراده اشك هاش روي گونه هاش روانه شد . انگار تازه بهش كپسول اكسيژن وصل كرده بودند ، تند تند نفس ميكشيد ، با صداي ناله مانندي داد ميكشيد و ميخواست فحش بده.
كيونگ سر بك رو توي بغلش گرفته بود و همراهش گريه ميكرد ، لوهان دست هاي بك رو رها كرد و روي زمين ولو شد.
_ بك صدامو ميشنوي؟
كيونگ در حالي كه سعي ميكرد به بك كمك كنه تا بتونه بشينه پرسيد .
_ دست كثيفتو به من نزن !
كيونگ شوكه دست هاش رو پايين اورد كه باعث شد بك سكندري بخوره ودوباره با پشت بيوفته توي بغلش.
كيونگ نميدونست چه كار اشتباهي ازش سر زده كه سزاوار همچين حرفيه؟
_ هي بك! چي داري ميگي؟
لوهان دستش رو دراز كرد و بك رو كشيد توي بغل خودش.
بك ميلرزيد و اروم اشك ميريخت.
هيچ كدوم ايده اي براي اين حال بك نداشتند.
_ بايد ببريمش بيمارستان!
سهون درحالي كه كنار پاي لو مينشست گفت.
_ منم همين فكر رو دارم.
سهون دست چپش رو زير پاي بك برد و آروم با دست راستش سرش رو توي بغلش گرفت و از سر جاش بلند شد.
بك توي وضعيتي نبود كه مخالفتي كنه؛ اما بي اراده ناله ميكرد.
كيونگ سويشرتش رو در اورد و روي بك كشيد.
سهون روي پا چرخيد و به سمت در خروجي راه افتاد.
با ديدن چان كه داشت با بهت نگاهشون ميكرد ، سر جاش ايستاد :
_ كي اومدي؟
نگاه خيره ي چان روي قيافه ي رنگ و رو رفته ي بك بود ، نميدونست چه اتفاقي افتاده و همين بيشتر نگرانش ميكرد .
_ چه بلايي سرش اومده؟
_ تشنج كرد.
لوهان سريع جوابش رو داد.
_ ما بايد ببريمش بيمارستان چان ؛ بعدا همه چيو برات توضيح ميدم.
_ صبر كن !
چان بازوي سهون رو گرفت ._ تو كه ماشين نداري؛ با چي ميخواي ببريش؟
_ خب ميگم زنگ بزنن به امبولانس!
_ خودم ميبرمش!
همه بهت زده به چانيولي كه رنگ به رخش نمونده بود خيره شدند.
بدون ثانيه اي معطلي دست هاش رو دراز كرد و بك رو از توي بغل سهون بيرون كشيد.
_ چرا انقدر بدنش سرده؟
با ترس پرسيد.
_ گفتم كه تشنج كرد.
چان قدم هاش رو تند كرد ، نبايد وقت رو تلف ميكرد ، شنيدن صداي ناله هاي ريز بك زير گوشش دلش رو به درد مياورد.
الان وقت فكر كردن نبود ، هرچند اين سوالات مدام توي ذهنش بالا و پايين ميپريدند ؛ كه چي باعث شد تصميم بگيره بك رو به بيمارستان ببره؟ اصلا چرا بايد نگران يه غريبه ميشد ؟ يا اينكه بك چه ارزشي براي چان داشت كه اينطوري بين همكلاسي هاش بك رو توي بغل گرفته بود با سرعت به سمت ماشينش ميرفت.
ادامه دارد...
YOU ARE READING
MY HEART FOR YOU
Romanceیک عاشقانه ی دبیرستانی!🏢 رفاقت چندین ساله و پیمان برادری ! 🤝 لحظات خاص کنار هم بودن!👬 آیا این روابط ممکنه بعد از فاش شدن راز مهمِ پارک چانیول و بیون بکهیون تداوم پیدا کنه؟ آیا میتونن حقیقتِ آن چیزی که هست رو بپذیرن؟ ممکنه پارک چانیول برادرش رو بب...