پارت ۴۵

283 73 24
                                    

از عصبانيت زياد سوئيچ ماشين رو توي دستش فشار ميداد ، به طوري كه جاكليدي ب طرز وحشتناكي توي گوشتش فرو رفته بود.
از پله هاي سراميكي براقِ بار پايين اومد و با ديدن تنها فردي كه سرش روي ميز بود ، فوري شناختش.
با قدم هاي بزرگ خودش رو بهش رسوند.
_ پاشو مونگي! بايد ببرمت خونه ت!
چشم هايي كه از شدت مستي ، سرخ سرخ شده بود رو باز كرد و همونطوري گنگ زل زد به تخم چشم هاي بي احساس چانيول.
_ براي چي بايد اين همه بنوشي تا من مجبور شم بيام دنبالت؟
_ يااا ؛ مگه تو دوست پسرم نيستي؟
_ دوست پسرتم ؛ نه راننده ي كوفتي شخصي كه هرموقع عشقت كشيد ، بكشونيم دنبال خودت!
_‌من فكر ميكردم تو اينجور مواقع دوست پسر آدم نگرانش ميشه !
( و چانيول با حرف مونگي به فكر فرو رفت ! كه اگه الان بكهيون جاي مونگي بود ، چطوري با كله ميرفت پيشش و بغلش ميكرد و سعي ميكرد تا هوش و حواسش رو سر جاش بياره! )

_ پاشو! ساعت از 12 گذشته!
_ دير كردي اوپا ! كجا بودي؟
و منتظر جواب موند.
هرچند خودش از قبل ميدونست كه چانيول قراره دروغ تحويلش بده.
_ كجا ميخواستي باشم؟ خونه !
پوزخندي زد.
تلوتلو خوران از سر جاش بلند شد و تكيه اش رو به شونه هاي چانيول داد.
از اين نزديكي خوشش نميومد ، اما چاره اي نبود ، اگه ولش ميكرد ، با مخ پخش زمين ميشد و آبروش رو ميبرد.
محكم شونه هاش رو گرفته بود تا بتونه دوسه قدم راه بياد ؛ اما فايده اي نداشت ، چرا كه مونگي همش آويزون ميشد و كج و كوله قدم برميداشت.

كلافه سرش رو تكون داد و خم شد و دست هاش رو زير زانوهاي لختش برد و تو يك حركت بلندش كرد.
مونگي هم از اين فرصت سو استفاده كرد و دست هاش رو دور گردن چانيول حلقه كرد و سرش رو به گردنش چسبوند.

_‌اينطوري بهتره اوپا! بغلت آرومم ميكنه!
چشم هاش رو توي حدقه چرخوند و يكي يكي پله هارو بالا رفت و خيلي سريع از اون مكان خفه كننده بيرون زد.

بوي عطر ملايم و شيرين مونگي توي دماغش پيچيد .
اگه شرايط عادي ميبود ؛ چانيول بايد از اين بوي خوب مست ميشد و دلش ميخواست كه يه كارايي با دوست دختر خوشگلش بكنه ، اما به محض ورود بو به دماغش ؛ ابروهاش چين افتاد و صورتش رو سمت ديگه اي برگردوند تا بيشتر از اين استشمامش نكنه!
مونگي توي بغلش وول خورد و خودش رو بيشتر به سينه ي چانيول چسبوند.

به هواي خودش ميخواست دلش رو به دست بياره ؛ اما خبر نداشت، فاز دلي كه توي سينه ي چانيول ميتپيد ، 180 درجه تغيير كرده و حالا بكيوتي تنها كسي بود كه ميتونست احساسات اون رو برانگيخته كنه!

***
بعد از حدود نيم ساعت رانندگی ؛ جلوي در بزرگ مشكي رنگي ترمز كرد.
نگاه سردي به اطراف خونه انداخت.
هيچوقت فكرش رو هم نميكرد كه يك روزي كار به اينجا برسه!
آينده اش رو اينطوري تصور نكرده بود!
حتي اگه قرار بود فقير ترين مرد روي زمين هم باشه ، ترجيح ميداد كنار خانواده ي خودش زندگي كنه!
همراه مادرش!

MY HEART FOR YOU Where stories live. Discover now