پارت ۵

544 159 8
                                    

Heart:
با حرص نگاهی به پسر کوچولویی که روی تخت بیهوش افتادهبود ، انداخت.
پرستار ، بانداژ رو محکم دور سرش پیچید.
_ آخ ! درد داره!
و دستش رو به محل زخم برد .
_ هی دستتو بکش کنار بزار کارشون رو انجام بدن.
پرستار با محلول، زخمِ روی آرنجش رو هم ضد عفونی کرد و چسب زخم چسبوند.
_ کارتون تمومه. ولی اگه سرگیجه داری میتونی یکم اینجا بمونی و استراحت کنی!
فوری از خدا خواسته روی تخت دراز کشید.
_ ممنون. یکم همینجا دراز میکشم.
پرستار با سر باشه ای گفت و از اتاق خارج شد.
به محض خروجش ، کیونگ با کله توی اتاق پرید.
_ بک؟ .... بک کجایی؟
_ اسمش بکه؟ بهش یاد ندادی بی هوا نپره رو سر بقیه؟ راه پله مگه جای بچه هاس؟
کیونگ با حرص پرده ای که بین خودش و منبع صدا بود رو کنار کشید تا فحش آبداری نثارش کنه. اما با دیدن پسر پشت پرده سر جاش عین چوب خشک شد و  فقط دهنش رو باز و بسته کرد ، اما هیچ صدایی ازش بیرون نیومد.
_ اووووو ببین کی اینجاست! مستر دو کیونگ سو!
کیونگ شوکه به پسر روی تخت خیره شد:
_ م... متاسم! حالش بد شد و از کلاس دوید بیرون!
_ بله ؛ وقتی افتاد روم بیهوش بود! چه مرگشه رفیقت؟
_ ن... نیمدونم! منم تازه امروز باهاش آشنا شدم!
_ پس از اون تازه واردای انتقالیه! ... هی کای! حواست باشه بعد از اینکه به هوش اومد یه درس درست حسابی بهش بدیم!
با بدجنسی تمام در حالی که توی چشم های وحشت زده ی کیونگ خیر شده بود گفت.
_ نه ! لطفا این کار رو نکنید ! از عمد که روت نیوفتاده! تازه همه ی خسارتش رو پرداخت میکنیم!
_ تو میخوای بدی؟ میدونی هزینه ی جراحی پلاستیک چقدره؟
با لحن نسبتا آرومی گفت.
_ پیشونی نازنینم به خاطرش سه تا بخیه خورد!
با چشم هایی که ذره ای احساس توشون نبود رو به کیونگ گفت.
_ متا.... متاسفم چان!
کیونگ دست پاچه و لرزان گفت.
_ هی هیونگ ! اذیتش نکن. مگه نمیبینی از ترس داره خودشو خیس میکنه؟
کای با تمسخر گفت.
هرچقدر که عاشق لوهان بود ؛ به همون اندازه از چان و کای بدش میومد.
با چشم غره ای به کای که مثلا ترسی ازش نداره ، به سمت بک که با قیافه ای درهم بیهوش بود، رفت.
_ چه بلایی سر خودت آوردی بک؟
قطره اشکی از گوشه ی چشمش بیرون چکید و روی دست بک فرود اومد.
ترسیده بود. خیلی ترسیده بود.
_ هی حداقل جلوی ما گریه نکن ! میدونی که اگه پام از این اتاق بره بیرون ، میتونم ابروتو ببرم؟ میگم که مثل دختر ها داشتی گریه میکردی!
چان با پوزخند گفت.
میخواست حرصش رو دربیاره.
_ همچین غلطی نمیکنی!
هر سه با بهت به سمت صدا برگشتند.
لوهان در حالی که با اخم نزدیکشون میشد ادامه داد :
_ هرموقع عمدی زد و گردنت رو شکست ، اون موقع حق داری زر اضافی بزنی!
_ هی لو کوچولو ! تو هم که اینجایی!
چان درحالی که به سختی از سرجاش بلند میشد گفت.
لو دقیقا جلوی پای چان رخ به رخش ایستاد .
_ یادم نمیاد اجازه داده باشم هر چرت و پرتی که دوست داری به زبون بیاری.
چان نیشخندی زد ، در حالی که با یک دستش یقه ی لو رو میگرفت مشت دیگه اش رو بالا آورد تا تو صورتش پایین بیاره!
_ هی هی این کارو کردی ؛ نکردی!
چان چشم هاش رو چرخوند و با حرص نفسش رو بیرون داد و به پشت سر لوهان نگاهی انداخت.
_ هی سهون! بیا دوست پسرتو از جلوی دست و پا جمع کن ، زیادی شاخ شونه میکشه!
سهون کلافه سرش رو تکون داد و نزدیکشون شد.
_ چه بلایی سرت اومد چان؟
_ داشتم میومدم کلاس که یهو یه چیز سنگین از بالای پله ها افتاد روی سرم...
کای با خنده ادامه داد :
_ قیافه اش خیلی دیدنی بود وقتی با مخ پخش زمین شد !
چان چشم غره ای به کای رفت.

سهون نزدیک تخت بک شد. دستش رو روی رگ گردن بک گذاشت :
_  زنده است؟
_ مگه قرار بود مرده باشه؟
لوهان توپید بهش.
_ قیافه اش که بی شباهت به جنازه ها نیست. رنگ پوستش انقدر سفیده یا داره ادا درمیاره؟
_ شایدم واقعا مرده؟
کای با ترس ظاهری و تمسخر پرسید.
_ خفه شو کای !
لوهان با حرص گفت.
جو اتاق خیلی سنگین و نفس گیر بود.
بک با ناله های ضعیفی چشم هاش رو باز کرد.
_ هی بیدار شدی؟
کیونگ اولین نفری بود که متوجه به هوش اومدن بک شد.
طولی نکشید که همه دور تخت بک جمع شدند.
بک با دیدن سهون ناله ی دیگه ای کرد ، اشک توی چشم هاش جمع شد. عصبی ، به زور سر جاش نشست.
_ هی ! تو پسره ی احمق! چطور تونستی؟
سهون در کمال تعجب نگاهی به بک انداحت :
_ چی میگی ؟ من ؟ مگه من هولت دادم؟
_ خفه شو اوه سهون لعنتی! فقط خفه شو!
_ چیشده بکی؟
لوهان با نگرانی نزدیکش شد ودرحالی که بغلش میکرد پرسید.
بک دست هاش رو دور شونه ی لوهان حلقه کرد.
_ نزار اون عوضی ازت سو استفاده کنه و مدرك جمع کنه!
چشم های همه از تعجب به گشاد ترین حالت خودش باز شدند.
_ چ.... چی؟ سهون چیکار کرده؟
_ اون عوضی به یکی سپرده بود که وقتی داشت تو رو میبوسید ، ازتون عکس بگیرن و به همه بفرستنش! لو ! اون یه عوضیه!
به صدای خنده های ریز چان همه مات و مبهوت به
سمتش برگشتند.
_ هی ! یه جوری رفتار نکنید که انگار کسی نمیدونه شما باهم قرار میزارین!
_ قرار میزاشتیم!
لوهان با جدیت گفت.
_ حالا هر کوفتی!
لو با مهربونی دستش رو روی گونه ی خیس بک کشید و آروم پیشونیش رو بوسید.
_ نگران هیچی نباش بک. من بلدم از پسش بربیام!
ناخودآگاه دست راست بک روی مچ دست چپش حلقه شد.
پوست دستش تیر کشید و ناله ی آرومش  باعث ترسیدن کیونگ شد .
_ بک ؟ حالت بده؟
بکهیون به معنی نه سرش رو چند بار تکون داد.
_ میخوام برم!
_ اما بک تو باید استراحت کنی!
کیونگ با نگرانی گفت.
_ میرم خونه!
تلو تلو خوران از تخت پایین اومد و به سمت در خروجی رفت.
_ باید برم دنبالش!
کیونگ گفت و از اتاق خارج شد.
و کای پشت سرش ادای حرف زدن کیونگ رو درآورد.
بک سلانه سلانه از پله ها بالا رفت . کوله ای که
محتویاتش روی زمین هنوز هم پخش و پلا بود رو جمع و جور کرد و دوباره از کلاس زد بیرون.
نای حرف زدن با هیچکس رو نداشت . در جواب کسایی که با تعجب به حال و روزش نگاه میکردند ، کیونگ با احتیاط  میگفت که حالش خوبه ، فقط نیاز به استراحت داره.

MY HEART FOR YOU Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ