پارت ۲۰

468 112 8
                                    


چند بار به حالت ريتميك بوق زد و سپس صداي موسيقي رو كم كرد و از توي ايينه نگاهي به موهاش انداخت. مدل موهاش رو امروز عوض كرده بود . ميخواست متفاوت تر از روزاي ديگه به نظر بياد.  از صبح كه بيدار شده بود ، دل توي دلش نبود تا لوهان رو ببينه و خبر مهمي رو بهش بده.
با ريتم اهنگ سرش رو تكون ميداد و آدامسش رو باد ميكرد و ميتركوند.
با صداي بسته شدن در به اون سمت برگشت.
لوهان توي هودي قرمز و سفيد رنگي كه سهون روز تولدش براش خريده بود ، واقعا جذاب و خيره كننده به نظر ميرسيد.
نميتونست صبر كنه ، براي همين از ماشين پياده شد و به سمت لوهان قدم برداشت.
_ هي سهون! صبح بخير.
براش دست تكون داد و با لبخند گرمش به سهون نزديك شد.
با رسيدن بهش دست هاش رو دور لو حلقه كرد و توي بغلش فشردش.
_ آهو كوچولوي من!
بازوهاي كوچولوي لوهان  بين عضله هاش فشرده ميشد .
به سختي دست هاش رو بالا آورد و دور كمر سهون گره زد.
_ اين بغلِ اول صبحي رو مديون چيم جناب سهون؟
لوهان رو كمي از خودش دور كرد و با ذوق به چشم هاش زل زد :
_ دلم برات تنگ شده بود جناب لو.
خنديد ، با ديدن خنده هاي لو انگار توي دل سهون رنگين كمون ميريختند .
جلوي صورتش خم شد و بوسه ي سبكي روي لب هاش گذاشت.
لو فقط لبخند ميزد.
سهون دلش ميخواست تا اخر عمرش همينجا بمونه و غرق در بوسيدن اهو كوچولش باشه و اون همچنان براش بخنده. انگار كل جذابيت دنيا خلاصه شده بود توي لبخند شيرين لو.
سهون دستش رو پشت گردن لو برد و لب هاش رو به دندون گرفت.
بوسه ي عميقي رو شروع كرد.
با دست ديگه اش پهلوش رو گرفت و به خودش چسبوند.
احساس لذت آميخته با استرس ، بدن لو رو ميلرزوند .
سهون موقعيت ناجوري رو براي ابراز دلتنگيش انتخاب كرده بود. توي كوچه و دقيقا جلوي درِ خونشون.
بعد از چند دقيقه لو سعي كرد سهون رو از خودش دور كنه ؛ اما اون همچنان بهش چسبيده بود و حالا حالا ها نميخواست بيخيال شه.
به زور صورتش رو عقب برد ، طوري كه اخرين بوسه ي سهون توي هوا ول شد.
_ اينجا نه!
_ من الان دلم ميخواد!
_ جلوي در خونمونه! اين غلطه!
_ كي تعيين ميكنه چي درسته چي غلط؟
_ اوه سهون!
لوهان درمونده ناليد.
_ خيلي خب . جلوي درتون اين كارو نميكنم.
لبخند رضايتي روي لب هاي لو نشست ، سرش رو تكون داد و به سمت ماشين حركت كرد.
هنوز دستش به دستگيره نرسيده بود كه پاهاش بين زمين و هوا موند.
_ ياااا سهون بزارم زمين!
سهون مثل بچه اي كه حرف گوش نميداد ؛ لو رو توي بغلش گرفت و اون رو بالاي صندوق عقب گذاشت.
_ are you kidding?
سهون خنديد . ( خب بچه م دلش تنگ شده لنتي! )
_ وقتي بهت گفتم پيشم بمون ، بايد قبول ميكردي!
_ توجه داري كه بايد به موقع برسيم مدرسه؟
_ مدرسه هم ميريم!
لوهان چشم هاش رو چرخوند و طي يك حركت پايين پريد.
_ اين كارا بمونه براي بعد.
از جلوي سهون رد شدو رفت اما كوله اش كشيده شد و دوباره بين سهون و ماشين گير افتاد.
اداي گريه كردن در اورد و ناله كرد :
_ يااا اوه سهون لنتي!
_ only once! فقط يكبار ديگه ) ( همون "هان بونمَن" خودمون )
به سمتش خم شد و بوسه ي كوتاه اما عميقي رو روي لب هاي لو كاشت.
بالاخره رضايت داد تا سوار ماشين شن و هرچه زود تر به سمت مدرسه راه بيوفتن.
_ خيلي دلم ميخواد بريم سفر !
_ چه يهويي!
_ نميدونم ؛ فقط دلم ميخواد خودمو خودت براي يه مدت كوتاه از اينجا دورشيم. حس ميكنم زيادي داري خودتو براي اين و اون نگران و ناراحت ميكني و من اين رو دوست ندارم.
لو متعجب داشت سهون رو نگاه ميكرد.
_ اونا دوستامن سهون! نميتونم نسبت بهشون بي تفاوت باشم.
_ نميگم بي تفاوت باش. اما اينطوري هم خودت رو درگير مسائل بقيه نكن. اونا نه بچه ان ، نه بي عقل!.... درسته به پاي باهوشيِ عشق من نميرسن ؛ اما قبول كن كه تا الان خودشون زحمت كشيدن و به اينجا رسيدن.
لوهان آه غمگيني كشيد .
_ نميتونم سهونا! از وقتي بك رو اونطوري ديدم ، ديگه نميتونم بهش فكر نكنم. نديدي تو چه حالي بود؟ نديدي چيا ميگفت ؟
_ اونا رو كه داشت هذيون ميگفت! خودت كه ميدوني چان اذيتش نميكنه ، يعني جرعتشو نداره اذيتش كنه ؛ با اون تهديدايي كه كردي ، هركي ديگه بود خودشو خيس ميكرد!
و سرخوش خنديد.
_ نه ! اونا رو نميگم! وقتي كيونگ رفت بهش كمك كنه ؛ دستش رو پس زد و بهش فحش داد. حتي بعد از اون وقتي چان توي اتاقش بود دوباره داشت داد و هوار ميكشيد و بد و بيراه ميگفت بهش. خيلي ترسيدم ، حدس زدم كه شايد چان اذيتش كرده . براي همين اروم پشت در ايستادم و به حرف هاشون گوش دادم!
سهون با تعجب به سمتش برگشت :
_ داشتن دعوا ميكردن؟ چي ميگفتن به هم؟
_ نه دعوا نميكردن! بكهيون داشت سرش داد ميزد . ميگفت همتون مثل هميد ، تو هم مثل اون عوضي هستي ، فقط به خودت فكر ميكني و توجه نميكني چه بلايي سر طرفت مياد! يه همچين چيزايي!
_ امكان نداره! چطور ممكنه چان اذيتش كنه! اونا فقط چند روزه كه همديگرو ميشناسن!

MY HEART FOR YOU Where stories live. Discover now