پارت ۵۱

238 71 18
                                    


با ديدن بكهيوني كه دست تو دست چانيول به محوطه ي چادر ها برميگشت ؛ دود از سرش بلند شد.
اين موقع شب ؛ تك و تنها ؛ اونم با همون لبخنداي شيرين عسليه سابق ؛ چه كاري ميتونست بيرون چادر داشته باشه ؛ اونم با چانيول؟
نكنه چانيول گولش زده بود؟
بكهيون هنوز هم همون بچه ي ساده ي سابق بود و شك نداشت كه چيزي از اخلاقاش عوض نشده!
شديدا احساس خطر كرد.
چانيول نبايد آدم خوبي باشه!
اون سرش شيره ميماله!
چانيول اصلا آدم خوبي نيست!

با تعريف هايي كه مونگي از چانيول و شخصيتش كرده بود ؛ ميدونست كه اون يه آدم شروريه كه توي دنيا دومي نداره!
اما هيچوقت دليل اين همه نفرت و حس انتقام جويي از سمت مونگي نسبت به چانيول رو نميفهميد!
مونگي چيزي نميگفت و دائم بهش توصيه ميكرد كه صبور باشه و آخر داستان رو ببينه!!
بدون اينكه از قبل برنامه اي داشته باشه نزديكشون شد.

_ هيوني؟
جفتشون به سمتش برگشتند.
_‌ تو؟ اينجا چيكار داري؟
كلاهش رو كمي پايين كشيد و نزديك تر اومد.
_‌ اين موقع شب كجا بودي هيوني؟
_‌من ...
بازوش رو گرفت و عقب كشيدش:
_ نميخواد جوابشو بدي!
نگران ، فقط سرش رو تكون داد و از دستور چانيول اطاعت كرد.
_  اينجا چي ميخواي؟
_ مگه زمينشو خريدي؟
_ نخريدم ؛ ولي اينجا جلوي چادر ماست !
_ با تو يا چادرتون كاري ندارم!
_ پس راهتو بكش و برو !
_ اول ميخوام با هيوني صحبت كنم!

با كمال پررويي سينه اش رو جلو داده بود و رخ به رخ چانيول ايستاده بود و حرف ميزد.
_ و قطعا ميدوني كه همچين اجازه اي نميدم!
_ به تو چه مربوط؟ داداششي ، باباشي؟
چانيول سكوت كرد و فقط بهش خيره شد.
از اينكه چانيول و يونگي داشتند بحث ميكردند ؛ ميترسيد.
از اينكه ممكن بود چانيول آسيب ببينه ميترسيد.
بازوش رو گرفت و فشارش داد.
_ چاني بيا برگرديم!
با شنيدن لحن ترسيده اش ، دلش ريخت.

بكهيون كي تونسته بود انقدر مظلوم تر بشه؟
قبلا كه اينطوري ترسيده و نگران نبود لحنش!
_ هيوني ؛ ميخواستم باهات حرف بزنم!
جلو تر كه رفت، دست چانيول مانع شد و محكم هولش داد عقب.
_ بهت گفتم همچين اجازه اي نميدم.
و در مقابل؛ يونگي هم دستش رو روي سينه اش گذاشت و به عقب پرتش كرد.
_‌منم گفتم به تو ربطي نداره!

اون چيزي كه فكرش رو ميكرد ، نزديك بود.
با حالت چهره اي كه از چانيول ميديد ؛ شك نداشت كه همين الان مثل يه ببر زخمي ميپره روش و خفه اش ميكنه!
خودش هم حس خوبي نسبت به يونگي نداشت ؛ نميدونست چرا ؛ اما ناخوداگاه ، از اولين باري كه توي صف غذا ديده بودتش ، بدنش مور مور ميشد و حس خفگي بهش دست ميداد.
چنگي انداخت و يقه اش رو محكم گرفت و به سمت خودش كشيد.

_ بهتره راهتو بكشي و بري ؛ وگرنه بد ميبيني!
دستش رو دور مچ چانيول حلقه كرده بود و سعي ميكرد خودش رو خلاص كنه ؛ اما نميشد.
_ ميخوام باهاش حرف بزنم .
_‌چرا انقدر آويزوني؟
بالا كشيدش.
_‌ميخوام بدونم چرا منو يادش ....
_ ياااا اينجا چخبره؟

MY HEART FOR YOU Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt