پارت ۷۳

184 44 4
                                    


حرف هایی که در عصبانیت از دهان بیرون میاد ؛ ممکنه خیلی تیز تر از خنجری باشه که به سمت کسی پرتاب میشه!
تو واقعیت ها رو به زبون میاری ؛ در حالی که به بیرحم ترین حالت خودت تبدیل شدی .
بدون اینکه موقعیت طرف مقابلت رو بسنجی ، چیز هایی میگی که شاید باعث به وجود اومدن خسارت های غیر قابل جبران باشن !

حالا چانیول جلوی درِ خونه ای ایستاده بود که تا چند وقت پیش میخواست از افرادی که توش زندگی میکردند ، انتقام خون مادرش رو بگیره !

مردد نگاهی به اطرافش انداخت و سعی کرد حس بدی که بهش دست داده بود رو فرو ببره !
صدای گریه و فریادِ زنی که بچه اش رو از دست داده بود ، به گوش میرسید و چانیول میتونست لرزش تمام سلول های بدنش رو حس کنه .

اون نخواسته بود که یونگی بمیره !
نمیخواست برادر نامشروعش بمیره !
تنها خواسته ی چانیول از پسری که باعث مریض شدن بکهیون شده بود ؛ این بود که دیگه نزدیکشون نیاد و دست از سرشون برداره ؛ همین !
در واقع چانیول میخواست از پارک بزرگ انتقام بگیره ، نه از بچه هاش !

نفس عمیقی کشید و داخل سالن پا گذاشت .
صدای ناله هر لحظه بیشتر شنیده میشد و دست و پاش رو سست تر میکرد .
پیچ راه رو ، رو دور زد و حالا مقابل پدر و همسر گریانش ایستاده بود .
جمعیت مشکی پوشی که هر کدام گوشه ای از سالن نشسته بودند و برای مرگ پسر جوانی که دیگه بینشون نبود ؛ غصه میخوردند .

_ هی میخوای برگردیم؟
سهون با دیدن وضعیتی که چانیول توش قرار داشت ، کنار گوشش زمزمه کرد .
_ نه !
دست مشت شده اش رو باز کرد و به سمت پدرش قدم برداشت .

مونگی به مادرش تکیه داده بود و اشک میریخت .
سخت بود !
همه چیز خیلی سخت بود !
از دست دادن برادری که خودت بزرگش کردی و شاهد تمامی حال خرابیاش بودی !
از دست دادن برادر بیماری که میدونی علت مرگش ؛ همون پسریه که رو به روت ایستاده و داره نزدیک تر میشه .

چانیول با قدم های سنگین خودش رو به پدرش رسوند و مقابلش ایستاد .
_ خیلی متاسفم بابت اتفاقی که افتاده !
جمله اش رو به زبون آورد و منتظر ایستاد تا آقای پارک سرش رو بالا بیاره و ببینتش .
_ ممنونم ...
با بالا آوردن سرش و دیدن پسر آشنایی که مقابلش ایستاده بود ؛ خشکش زد .

این واقعا چانیول بود؟
همون پسر بچه ای که پنج سال پیش با بیرحمی از خونه بیرونش کرده بود؟
حتی نمیتونست باور کنه که چانیول تا این حد بزرگ و خوشتیپ شده !
فکرش رو هم نمیکرد که پسر ترد شده اش زنده باشه و بتونه برای به رخ کشیدن خودش ، به مراسم مرگ پسر از دست رفته اش بیاد !

با گرفتن دسته ی صندلی ، خودش رو بالا کشید و مقابل پسرش ایستاد .
برق نگاهش خاموش بود و حتی نمیتونست از اینکه چانیول رو اونجا دیده ، خوشحال باشه .

MY HEART FOR YOU Where stories live. Discover now