نفهمید ماشین رو چطوری پارک کرد . به سرعت پایین پرید و به سمت ساختمون دوید .
چان دقیق بهش توضیح نداده بود که چه اتفاقی افتاده. فقط بهش فهمونده بود که هرچه سریع تر خودش رو به بیمارستان برسونه.
توی مسیر چند باری به بقیه تنه زد و چند باری هم کم مونده بود که با مخ پخش زمین شه.
الان براش این چیز ها اهمیتی نداشت و تنها چیزی که مهم بود حال بکهیون بود.
داخل سالن شد . نزدیک پیشخوان پذیرش رفت :
_ یه مریض بد حال به اسم بیون بکهیون اوردن اینجا! کجاست؟
پرستار کمی توی کامپیوتر جستجو کرد :
_ اورژانس! بخش مراقبت های ویژه !
دهنش کاملا خشک شده بود . بخش مراقبت های ویژه!
_ نکنه دوباره تشنج کرده!
شروع کرد به دویدن ، راه روی بزرگی بود که اخرش میرسید به مراقبت های ویژه .
از بین جمعیتی که اونجا بودند به سختی خودش رو رسوند پشت در شیشه ای.
میخواست داخل بشه که نگهبانی جلوش رو گرفت.
از همونجا چان رو میدید که چطوری داره با استرس و نگرانی دنبال دکتر راه میره و باهاش حرف میزنه.
اما لعنت که نمیتونست بره داخل.
اعصابش خورد بود ، نمیدونست چرا این پسر بچه ی دردسر ساز باید وبال گردنشون میشد.
لگدی به دیوار کوبید . کلافه موهاش رو بهم ریخت. چرا بیرون نمیومد؟
دوباره رفت پشت شیشه. چان پشت یه در بزرگ دیگه ایستاده بود و از شیشه ی کوچیک گرد به داخل اتاق نگاه میکرد.
میشد نگرانی و دستپاچگی رو از حرکاتش فهمید.
هیستریک پاش رو تکون میداد ، پوست لبش رو با انگشت هاش میکند .
حال سهون بهتر از چان نبود . نمیدونست چه بلایی سر بکهیون اومده. نمیدونست باید این خبر رو چطوری به لوهان و کیونگ بده.
اگه اتفاقی برای بک میوفتاد قطعا لوهان دیوونه میشد ؛ هرچند که حتی سه روز هم نمیشد که باهمدیگه آشنا شده بودند.
همونجا سرش رو به در شیشه ای تکیه داد و نگاه خسته اش رو به چانیولی دوخت که دیوانه وار داشت پوست انگشتش رو میجوید.
نمیفهمید که چرا اینهمه بهم ریخته .
همونطوری که داشت نگاهش میکرد ؛ دکتر به همراه پرستاری از اتاق بیرون اومدند.
داشت با چانیول حرف میزد . به راحتی میشد پریدن رنگش رو متوجه شد .
دکتر در نهایت تکه کاغذی بهش داد و از در خارج شد.
سهون میخواست به سمت دکتر بره و حال بک رو ازش بپرسه ، اما دیدن چانیولي که یهویی روی زانو هاش فرود اومد به کل سیستم مغزیش رو از کار انداخت.
مثل دیوونه ها در رو باز کرد و خودش رو کنارش رسوند.
_ چان؟ چیشد؟ دکتر چی گفت؟
اما چان انگار هیچی نمیدید ، هیچی نمیشنید. توی سرش صدای سوت ممتد میپیچید.
دستاش میلرزید ، پاهاش سست شده بود.
_ پاشو چان. بیا بریم بیرون.
سهون دستش رو زیر بغل چان برد و با هزار زور و زحمت بلندش کرد.
از توی بخش کشیدش بیرون . چان مثل یه تیکه گوشت بدون استخون روی اولین صندلی که جلوش بود افتاد.
سرش رو بین دست هاش گرفت و فشارش داد. میخواست داد بزنه ، درونش سنگین بود ، بغض داشت خفه اش میکرد.
_ میگی چیشده یا نه؟
سهون با عصبانیت و صدای بلند پرسید!
*****
چان نگاه بی روحش رو دوخته بود به چشم های منتظر و خشن سهون .
چی باید میگفت؟ میگفت دکتر بهش گفت که احتمال اینکه بک به دنیا برگرده فقط 40 درصده؟ میگفت بیهوش شده و معلوم نیس کی به هوش میاد؟
_ با توام لعنتی ؛ چرا حرف نمیزنی؟ دکتر چی گفت؟ بک مُرده؟
چان لب های لرزونش رو از هم فاصله داد تا حرف بزنه ، اما صداش در نمیومد .
سهون با حال خرابی داشت سعی میکرد تا خودش رو کنترل کنه اما باشنیدن صدای وحشتناک افتادن چیزی روی کف سالن نا خوداگاه صورتش رو به اون سمت برگردوند.
همهمه ایجاد شده بود ، پرستار ها سعی میکردند جو رو اروم کنند .
سهون جلوی پای چان زانو زد و اینبار با التماس زل زد بهش .
_ خواهش میکنم چان! بگو دکتر چی گفت.
_ بکهیون! ... اون توی کماست!
سهون خشکش زد. تحلیل جمله ی لعنتی که از دهن چان بیرون اومده بود خیلی سخت بود.
سرش تیر میکشید ، هنوز هم نتونسته بود هضم کنه که بک به چه دلیل کوفتی توی کما رفته.
چان میلرزید و نامرتب نفس میکشید. مقصر این اتفاقات اون بود. اگه اون حرف های لعنتی رو بهش نمیزد ، اگه بهش دست درازی نمیکرد ، اگه الکی امیدوارش نمیکرد ، اگه روی اعصابش رژه نمیرفت ؛ قطعا این اتفاقات نمیوفتاد.
اگه بلایی سر بک میومد هیچ وقت خودش رو نمیبخشید.
بک گناهی نداشت که گیر ادم عوضی مثل اون افتاده بود. اون نباید تاوان خطای چان رو پس میداد.
سرش رو به دیوار تکیه داد و اجازه داد بعد مدت ها اشک هاش راهشون رو روی صورتش پیدا کنند و بیرون بریزند.
اخرین بار بعد از مرگ مادرش گریه کرده بود ؛ اون هم فقط به خاطر بدبختی و بدشانسی خودش، از اون به بعد به خودش قول داده بود که خودش بشه باعث گریه ی بقیه و انتقام گریه های دردناکش رو بگیره.
این بار هم داشت گریه میکرد به خاطر بدبختی خودش ، به خاطر اینکه هرچی اتفاق گند بود باید برای اون میوفتاد . طولی نکشید که گریه های اروم و بی صداش جاشون رو به هق هق دادند.
YOU ARE READING
MY HEART FOR YOU
Romanceیک عاشقانه ی دبیرستانی!🏢 رفاقت چندین ساله و پیمان برادری ! 🤝 لحظات خاص کنار هم بودن!👬 آیا این روابط ممکنه بعد از فاش شدن راز مهمِ پارک چانیول و بیون بکهیون تداوم پیدا کنه؟ آیا میتونن حقیقتِ آن چیزی که هست رو بپذیرن؟ ممکنه پارک چانیول برادرش رو بب...