پارت ۳۳

363 88 16
                                    


همگی دور پسر کوچولویی که ضعیف تر از همیشه بنظر میرسید جمع شده بودند.
بالاخره بعد از یک ماه و خورده ای چشم هاش رو باز کرده بود و همه رو از ناراحتی نجات داده بود.
چشم هاش از زور خستگی بسته میشد و توانی نداشت تا بیدار بمونه، زبونش توی دهنش نمیچرخید و تنها کاری که ازش برمیومد زل زدن به چند تا پسر گریونی بود که هی قربون صدقه اش میرفتن.
کیونگ سمت راستش نشسته بود و لوهان سمت چپش .
گریه زاری راه انداخته بودند و این شدیدا تو روحیه ی بکهیون تاثیر بدی میگذاشت.
دوست پسر جفتشون سعی داشتند آرومشون کنند تا بکهیون بتونه استراحت کنه ، اما اونا همچنان دست هاش روگرفته بودند و میبوسیدنش.
_ محض رضای خدا لوهان!
_ کیونگی؟ میشه تمومش کنی؟
یونا درمونده بینشون ایستاده بود و نگاهشون میکرد. خوشحال بود از اینکه پسرش دوست های مهربونی داره ، اما الان حال بکی خیلی مهم تر بود و پزشک هرگونه ناراحتی یا شوک عصبی رو براش ممنوع کرده بود.
چند لحظه بعد ، هر دو ساکت شدند و فقط دست های بکهیون رو اروم نگه داشتند ، مثل یه تیکه الماس شفاف که مبادا روش خراشی بیوفته.
چشم های بک دور اتاق در نوسان بود ، انگار چیزی میخواست ، اما نمیتونست حرفی بزنه، زورش نمیرسید دهنش رو باز کنه.
سیستم بدنش به کل مختل شده بود و مدتی طول میکشید تا به شرایط عادی خودش برگرده : این بود از عوارض شدید بیهوشی و کما!!!
_ چی میخوای عزیزم؟
یونا جلوی صورتش خم شد تا بتونه صدای ضعیفی که از گلوی پسر کوچولوش بیرون میاد رو بشنوه.
لب های بکهیون تکون خورد ، اما صدایی ازشون بیرون نیومد.
یونا با نگرانی بیشتر جلوش خم شد :
_ جان مامان؟ یبار دیگه بگو.
بکهیون تمام توانش رو جمع کرد تا صداش رو کمی بالا ببره ، اما اینبار هم موفق نبود.
_ آب میخوای؟
لوهان فوری از روی میز یک لیوان آب براش اورد.
یونا لیوان رو جلوی لب هاش گرفت تا بنوشه.
بکهیون آب نمیخواست!
اما توانش رو هم نداشت ک سرش رو عقب بکشه ، برای همین یک جرعه ازش نوشید و با بسته نگه داشتن دهنش که باعث شد اب روش بریزه ، به مادرش فهموند که دیگه نمیخوره.
یونا با دستمالی گردنش رو پاک کرد.
رنگ پوستش پریده تر از همیشه بود ، بهتره بگیم شبیه رنگ گچ شده بود .
کم خونیش خیلی زیاد به چشم میومد.
کیونگ ساکت گوشه ای ایستاده بود و دوست بی جونش رو نگاه میکرد.
واقعا چه اتفاق کوفتی باعث شده بود تا بکی به این حال و روز بیوفته؟
مدام توی ذهنش دنبال جواب سوال هاش بود اما نه تنها بهشون نمیرسید ، بلکه بیشتر کلافه و گیج میشد.
وقت ملاقات تموم شده بود.
کسی حاضر نبود از اتاق بره بیرون .
انگار میترسیدند به محض اینکه پاشون رو بیرون بگذارند ، همه ی این اتفاقات دود شن برن توی هوا و دوباره همون آش و همون کاسه!!
به زور نگهبان ، با ناله و غر غر از اتاق بیرون اومدند .
کیونگ لگدی به هوا پرت کرد :
_ فاک!!!
لوهان با تعجب به سمتش برگشت.
_ درست شنیدم؟
_ چی؟
کیونگ به تته پته افتاد.
_ شوکه ام کردی دو کیونگ سو!
_ بار اولش نیست! دفعه ی پیش هم معلمش بخاطر اینکه سر کلاس فحش داده بود از کلاس بیرونش کرده بود.
دوباره مسخره بازی کای گل کرده بود ، با خنده حرفش رو زد و از زیر مشتی که کیونگ حواله اش کرد ، در رفت.
زبونش رو براش در اورد و پشت سهون قایم شد.
کیونگ چشم غره ی ترسناکی بهش رفت ، از اونایی که بزار وقتی تنها شدیم خودم حسابتو میرسم!
سهون اعلام کرد که باید پیش چانیول برگردند و همگی بدون مخالفتی به سمت اتاقی که چان توش بستری شده بود راه افتادند.
****
خیلی وقت بود که بیدار شده بود ، اما بخاطر حضور اون چهار نفری که بالا سرش ایستاده بودند ، نمیتونست چشم هاش رو باز کنه.
مطمئن بود که قراره با سوال و جواب کردن بیچاره اش کنند.
دلش پر میکشید تا خبری از بک بشنوه ، میخواست بره به دیدنش ، بغلش کنه ، سرش غر بزنه ، لمسش کنه ، با مشت بکوبه توی دهنش ، ببوستش ، فحشش بده ، نوازشش کنه ، موهاشو از بیخ بکنه !!!
احساساتی شده بود ، داشت دیوونه میشد از اینکه خودش هم نمیدونست چه مرگشه و دقیقا چی میخواد؟
نمیدونست باید چه عکس العملی از خودش نشون بده، نمیدونست باید باهاش چطور رو در رو میشد.
اصلا بکهیون قبولش میکرد؟ یا پسش میزد و میبستش به فحش؟
امکان همه چیز وجود داشت ! ممکن بود حتی حقیقت رو به همه بگه و اون رو به خاک سیاه بنشونه!!
_ چانیول؟ چه خبرته عین خرس گیریزلی گرفتی خوابیدی؟
کای غرید!!
_ انگار عمه ی من بود دو ماه تمام پشت در اتاق بکهیون کشیک میداد تا خبری ازش بگیره! الان عین مجسمه گرفته خوابیده!
دوباره بهش تشر زد.
_ پامیشی یا نه؟
اینبار صداش رو بیشتر بالا برد.
_ چه مرگته؟
چان لای چشم هاش رو باز گرد و توپید بهش.
_ احیانا نمیخوای بیدار شی بری دیدنش؟
_ مریضم؛ باشه بعدا میرم!
ملافه رو روی صورتش کشید تا با خیال راحت خودش رو از دیدشون پنهون کنه.
_ یا سهونا؟ تو نمیخوای چیزی به این دوست عزیزت بگی؟

MY HEART FOR YOU Where stories live. Discover now