پارت ۶۲

227 58 16
                                    

وقتی از پنجره دید که چانیول داره خواهرش رو خفه میکنه ؛ با دو خودش رو پایین رسوند .
اما اون پسره ی دیوونه رفته بود .
مونگی با لرز روی زمین نشسته بود و نفس نفس میزد.
عصبی بود ؛ اون عوضی حق نداشت خواهرش رو اینطوری کتک زنه .
_ بلند شو مونگی .
دست هاش رو دور شونه اش حلقه کرد و از روی زمین بلندش کرد .
باید به حساب چانیول میرسید.
اون نمیتونست همینطوری راه به راه زندگی رو به کامشون تلخ کنه.

_ خودم میدونم چیکارش کنم ؛ ادبش میکنم ، حق نداشت رو خواهرم دست بلند کنه .
با شنیدن صدای خنده ی وحشتناک مونگی با تعجب به سمتش چرخید.
چرا مثل دیوونه ها قهقهه میزد ؟
_ حالت خوبه ؟
_ بهتر از الان نمیشم !
_ مطمئنی ؟ چند لحظه پیش داشتی توسط اون عوضی کشته میشدی. باید حالشو بگیرم !
_ نمیخواد داداش گلم ! اون همین الان هم حالش گرفته شده.
_ چرا ؟
شونه هاش رو صاف کرد و تکیه اش رو از یونگی گرفت :

_ بکهیون ! اون پسر کوچولو برگ برنده ی منه !
_ چی ؟ چه ربطی به بکهیون داره؟
دستپاچه بازوی مونگی رو گرفت و به عقب کشیدش.
_ فکر میکنی چرا اینطوری قاطی کرده بود ؟ تا بهش از بکهیون کوچولوش گفتم عصبی شد !
خندید و اشک نمادینش رو از گوشه ی چشمش پاک کرد.

_ تو که نمیخوای بلایی سر بکهیون بیاری؟
_ بکهیونو میخوای یا نه ؟
_ چی ؟
_ من کمکت میکنم دوباره به دستش بیاری ؛ اما باید کمکم کنی !
_ کاری بهش نداشته باش ؛ خواهش میکنم .
دست های خواهرش رو گرفت وملتمس بهش خیره شد :

_ اون مریضه ؛ اون بخاطر اتفاقی که براش افتاده بود خودکشی کرده، خواهش میکنم اذیتش نکن .
_ بسه ! تمومش کن ! تو الان توی وضعیتی نیستی که بخاطر زندگی یه نفر دیگه از من خواهش کنی !
_ نونا ؟ بکهیون مریضه ! مشکل روحی داره ! بخاطر انتقام از چانیول ؛ اونو از بین نبر !
_ تو چه میدونی مبارزه یعنی چی ؟
به طرف ویلا راه افتاد و به اینکه یونگی داشت پشت سرش گریه میکرد ؛ توجهی نکرد.

***
کیونگی میدونست که حال روحی بکهیون چندان خوب نیست ، برای همین به لوهان پیشنهاد داده بود که سه تایی برن و توی بازارچه ی معروف ججو قدم بزنند.
شاید اینطوری ؛ چانیول هم میتونست به کمک بقیه راه حلی برای مشکلشون پیدا کنند.
_ دلم میخواد کیک ماهی بخورم !
لوهان گفت و به بکهیونی که ساکت کنارشون قدم میزد نگاه کرد .

_ منم هوس کردم . نظر تو چیه بکی ؟
بازوی بکهیون رو گرفت و توجهش رو به خودش جلب کرد .
_ من میل ندارم .
_ صبحانه هم که نخوردی ! اینطوری ضعف میکنی که .
_ من خوبم .
_ هی بکی ؟ به چی داری فکر میکنی؟
لوهان دستش رو روی کمر بکهیون میکشید و نوازشش میکرد . میخواست ارومش کنه .
بکهیون نیاز داشت که با یکی حرف بزنه .

_ نگران نباش بکهیونی . اون دختره هیچ غلطی نمیتونه بکنه ! چانیول این اجازه رو بهش نمیده !
_ شما میشناسیدشون ؟
درمونده از جفت پسر های کناریش پرسید.
لوهان اب دهانش رو قورت داد و لبخند نصفه ای بهش زد .
_ خب ؛ اون دختره همکلاسی سابق چانیوله ! که از قضا خواهر همکلاسی سابق تو هم هست !
_ من حتی نمیتونم یونگی رو به یاد بیارم !
کف دست هاش رو به پیشونیش چسبوند و تا پایین صورتش کشید .
_ دارم دیوونه میشم . اون چه چیز کوفتیه که فراموشش کردم ؟ چرا هرچی بهش فکر میکنم هیچی یادم نمیاد؟

MY HEART FOR YOU Donde viven las historias. Descúbrelo ahora