_ هیونگ ... من ... آخه...
سوهو نزدیکش رفت و دست های یخ زده اش رو گرفت.
_ مگه بهم اعتماد نداری؟ مگه باورم نداری؟
_ هیونگ!
کای نالید.
چشم های غمگین سوهو قلبش رو میلرزوند. نباید اینطوری میشد. حتی فکرش رو هم نمیکرد که همچین چيزي رو از زبون سوهو بشنوه.
_ هیونگ !
_ انقدر صدام نکن کای! متنفرم وقتی الکی هیونگ صدام میکنی.
دست هاش رو عقب کشید و برگشت.
کای پشت سرش رفت و دستش رو روی شونه ی سوهو گذاشت.
_ هیونگ من واقعا دوستت دارم! اما...اما دلیل نمیشه که...
سوهو با عصبانیت به طرفش برگشت ، سرش رو بلند کرد و به کای که توی دو قدمیش ایستاده بود نگاه کرد.
_ دوسم داری؟ ثابتش کن!... اگه واقعا دوسم داری بهم نشونش بده!
_ هیونگ ! این دوست داشتن فرق میکنه!
نفسش رو با حرص به بیرون فوت کرد و یه قدم به عقب رفت.
نمیدونست دقیقا این احساسات کوفتی از کی توی قلبش شکل گرفت .
وقتی کای رو میدید نمیتونست تپش نامرتب قلبش رو کنترل کنه. بارها به خودش گفته بود که اون فقط یه پسر بچه ی 19 ساله است که حتی کاملا به بلوغ نرسیده. بار ها با خودش کلنجار ميرفت تا این احساس احمقانه اش رو از بین ببره.
بار ها به این موضوع فکر کرده بود ، اما هر بار قلبش پیروز میشد و هر روز بیشتر از دیروز بی قرار تر میشد و نیازمند تر.
هر موقع که کای بهش لبخند میزد یا میپرید توی بغلش ، بدنش به لرزه میوفتاد. میدونست که حسش الکی نیست. حتی مثل منحرف های پسر باز هم به این قضیه نگاه نمیکرد، هرچی که بود فقط آرامش و آسایش کای براش مهم بود ؛ از این جهت هر امکاناتی رو در اختیارش قرار ميداد . حتی اجازه میداد گرون ترین وسایلش رو برای خودش برداره و یا حتی با اینکه توی رانندگی افتضاحه ، سوئیچ ماشین عزيزش رو دستش میداد تا بره و برای خودش عشق و حال کنه.
نمیخواست کای رو مدیون خودش کنه ، اما میخواست بیشتر از بقیه توی ناز و نعمت زندگي كنه.
نمیخواست صاحب کای باشه ، اما دوست داشت کای اون رو به عنوان کسی ببینه که بهش خوشبختی میده!
_ هیونگ من متاسفم!... اما من ... من با یکی قرار میگذارم!
با شنیدن این جمله کنترل خودش رو از دست داد و به سمتش حمله ور شد.
یقه ی پیراهنش رو بین مشتش گرفت و فشار داد.
_ تو حق نداری! حق نداری با کس دیگه ای باشی کیم کای!
_ هیونگ! من تو رو نمیتونم به چشم کس دیگه ای ببينم!
کلمه ی هیونگ روی تک تک سلول های عصبیش راه میرفت. مغزش قلقلکش گرفته بود.
خنده ی هیستریکی کرد و کای رو به طرف خودش کشید.
با خم شدن کای به سمت پایین ، سریع لب هاش رو روی لب های قلوه ای پسر قد بلند روبه روش که از عشقش شب و روز نداشت ، چسبوند .
کای شوكه ؛ مثل كسي كه برق گرفته باشه سعی میکرد تا یقه اش رو از چنگ سوهو بیرون بکشه ، اما نمیتونست.
دلش نمیومد از همه ي زورش استفاده کنه و اون رو روی زمین پرت کنه ، اما از طرفی هم نمیتونست اجازه بده که سوهو کارش رو تا اخر پیش ببره.
سرش رو با قدرت هرچه تمام به عقب کشید و باعث شد لب های داغ سوهو از روی لب هاش جدا شن.
_ هیونگ! این کارو نکن!
نالید. بغض کرده بود. نباید اینطوری میشد. هیونگش نباید این کارو میکرد. حداقل دم رفتن نباید به عشقش اعتراف میکرد.
عذاب وجدان نسبت به هیونگ و کیونگ به جونش افتاده بود و داشت از حرارت زیاد میترکید.
نمیخواست سوهو با قلب شکسته راهی سفر شه . نمیتونست چشم های همیشه براق و لب های همیشه خندون هیونگش رو پر از غصه و ناراحتی ببینه.
توی دلش غوغا بود. حس مرگ بهش دست داده بود.
نمیشد گفت دلش لرزیده ، اون واقعا کیونگ رو دوست داشت و به این مطمئن بود که به هیچ عنوان حاضر نیست ازش دست بکشه.
اما از طرفی ؛ سوهو هم براش خیلی باارزش بود. کسی بود که کل امکانات بروز دنیا رو در اختیارش قرار داده بود و به زندگی عادی و ساده اش معنی جدیدی بخشیده بود.
سوهو هیونگ کسی بود که بهش راه و رسم زندگي درست رو یاد داده بود و سعی کرده بود تا اون رو هم مثل خودش با وقار بار بیاره.
قلبش به درد افتاد . بغضش ترکید و همونجا جلوی پای سوهو سقوط کرد و شروع کرد به هق هق کردن.
مغزش داغ بود ، اما با این حال دیدن حال بد کای اذیتش میکرد. توی چند ثانیه خون به مغزش رسید و از اعتراف چند دقیقه پیشش پشیمون شد.
نه بخاطر اینکه ارزشش رو نداشت ، بلکه بخاطر اینکه باعث شده بود قلب کای بشکنه و احساس گناه کنه.
نتونست زیاد اونجا بمونه و سریع به سمت در خروجی حرکت کرد.
صدای گریه ی کای توی اتاق پیچیده بود و باعث ميشد سوهو حس كنه دارن قلبش رو خراش ميدن . حس میکرد خونی که توی قلبش میجوشه داره از توی گوش هاش بیرون میریزه!
دستگیره رو گرفت و به سمت خودش کشید.
با دیدن یه جفت چشم شوکه ؛ جا خورد .
انتظارش رو هم نداشت كه كسي رو پشت در اتاقش ببينه ، اونم كسي كه معلوم بود همه چيز رو ديده و داره براي خودش الكي خيال بافي ميكنه.
نفسش رو کلافه به بیرون فوت کرد و سریع از اتاق خارج شد.
YOU ARE READING
MY HEART FOR YOU
Romanceیک عاشقانه ی دبیرستانی!🏢 رفاقت چندین ساله و پیمان برادری ! 🤝 لحظات خاص کنار هم بودن!👬 آیا این روابط ممکنه بعد از فاش شدن راز مهمِ پارک چانیول و بیون بکهیون تداوم پیدا کنه؟ آیا میتونن حقیقتِ آن چیزی که هست رو بپذیرن؟ ممکنه پارک چانیول برادرش رو بب...