" the end "

327 42 8
                                    

سلام قشنگای من 🥰
این پارت ، پارت آخر " قلبم برای تو " هستش.🥲
امیدوارم اولین تجربه ی فیک نویسی من رو دوست داشته باشین. و با من همراه باشین همچنان با فیکشن " وقتی دیدمت "😋
دو سال تقریبا از روزی ‌که شروع به نوشتن این فیک کردم میگذره و همراهان زیادی داشتم تا به الان.
از اینکه داستانم رو خوندین ممنونم و بهتون قول چند پارت " افتر استوری " میدم🥰🍒

                               """""

با تمام سرگيجه اي كه داشت؛ سعي ميكرد تمام تمركزش رو براي انتخاب لباس و لوكيشن شام ، به كار بگيره !
چانيول با حجم زيادي از خستگي كه روحش رو آزار ميداد ، مجبور بود باز هم مثل گذشته ، تصميماتي بر خلاف ميل خودش بگيره .
چيزي كه حتي يك درصد هم روحش رو ارضا نميكرد ، اما براي جلوگيري از مصيبت بزرگتري كه ممكن بود بوجود بياد ، حاضر بود انجامش بده !

ترك بكهيون !

هرچند قرار بود دلش بشكنه و براي هميشه اين درد و حسرت رو توي وجودش حمل كنه ، اما اينطوري بكهيون كمتر آسيب ميديد !
شايد يك روزي ، جرعتش رو پيدا ميكرد و همه چيز رو بهش ميگفت !
البته روزي كه قرار بود بكهيون بابت تصميمي كه به تنهايي گرفته بود؛ ببخشتش!
و چانيول بيشتر از هر وقت ديگه مطمئن بود كه قرار نيست همچين چيزي اتفاق بيوفته چون يك تنه گند زده بود به زندگي بكهيون و حالا هم داشت مثل يك بزدل رهاش ميكرد !

ولي اگه مونگي بهش آسيب ميزد چي؟
چانيول با ترك كردن بكهيون ، حداقل اين امكان رو بوجود مياورد كه اون پسر به دور از فشار هاي رواني زيادي به زندگي عادي برگرده و با روال طبيعي زندگي بزرگ تر شه !

نفس عميقي كشيد و كتش رو پوشيد .
حتي يك درصد هم فكرش رو نميكرد كه با اين لباس هاي گرون و شيك ؛ غمگين تر از هميشه به نظر برسه !
موهاي بلندش رو كه به تازگي متوجه شده بود چند تار موي سفيد لا به لاشون اضافه شده ، عقب داد و سعي كرد لبخند مضحكي كه به لب داشت رو طبيعي تر نشون بده !

ديگه كم كم بايد بكهيون ميرسيد .
موبايلش رو توي جيبش قرار داد و از پله ها پايين رفت .
اقاي اوه با ديدنش از روي مبل بلند شد و نگران به سمتش اومد .
به راحتي متوجه دردمند بودن پسرش ميشد ؛ اما چرا بايد فرار رو به قرار ترجيح ميداد ؟

_‌ميخواي بيشتر درموردش فكر كني ؟
دستش رو گرفته بود و ميخواست هرطور كه شده پشيمونش كنه !
اما چشم هاي پر بغض چانيول ، چيز ديگه اي رو نشون ميداد !
_‌به جوها گفتم بعد از اينكه رفتم چمدون رو برام بفرسته فرودگاه !
_ اما چانيول اين اصلا درست نيست !
_‌متاسفم پدر ! من هميشه باعث دردسر شما شدم !

اقاي اوه بغلش كرد و اجازه داد اشك هاي داغ پسرش ، شونه اش رو خيس كنه .
تا به حال اين روي چانيول رو نديده بود ، براي همين نميتونست چيزي از رفتار جديدش بفهمه .
_ همه چي درست ميشه چان !  من مطمئنم .
_ لطفا به كسي چيزي نگيد ! نميخوام دنبالم بگرده !
زير پلك هاش رو پاك كرد و براي بار آخر به چهره ي ناراحت پدرش نگاه كرد .

MY HEART FOR YOU Where stories live. Discover now