پارت ۶۵

215 51 8
                                    

چند روزی از ملاقاتش با یونگی میگذشت و دائم داشت به این فکر میکرد که اصلا چیشد که ماجرای زندگیش به اینجا کشیده شد ؟
چرا باید پنهانی به دیدنش میرفت و در این مورد با کسی حرفی نمیزد ؛ مخصوصا چانیولی که نگرانش بود و تمام تلاشش رو میکرد که از بکهیون محافظت کنه .

سوالاتی از این قبیل توی ذهنش چرخ میخورد و بیشتر از قبل سر در گمش میکرد .
نفس عمیقی کشید و آدرس خونه ی چانیول رو به راننده تاکسی داد .
اون روز قرار بود به همراه بقیه ، کار های باقی مونده ی ثبت نام آزمون ورودی دانشگاهشون رو انجام بدن .
هرچند میدونست سهون و چانیول مشکلی از این بابت ندارن و به راحتی میتونن وارد هر دانشگاه و هر رشته ای که میخوان بشن ، اما لوهان و کای باید نهایت تلاششون رو برای کسب نمره ی قبولی میکردند .

با ایستادن ماشین جلوی در خونه ؛ از فکر و خیال بیرون اومد و بعد از پرداخت کرایه ی راننده ؛ داخل خونه شد .
اولین چیزی که به چشم میخورد کل کل کای و سهون بود .
رو به روی هم ایستاده بودند و تو سر و کله ی هم میزدند .
نزدیک تر رفت و با سه تا پسری که از خنده روده بر شده بودند مواجه شد .

_ دلیل نمیشه تربیت بدنی رشته ی بدی باشه !
کای فریاد زد و جاکلیدی توی دستش رو به سمت سهون پرت کرد .
_ ولی بهتره بری سراغ یه رشته ی درست و حسابی ! یه عمر ورزش کردی دیگه به کجا رسیدی ؟
پوزخندی زد و از اینکه تونسته بود حرصش رو دربیاره خوشحال بود .

_ هی من رسیدم !
بکهیون اعلام کرد و داخل سالن شد .
_ به به ببین کی اینجاست ؟ جناب بکیوتی !
لوهان سرخوش صداش کرد و ازش خواست کنارشون بشینه .
_ چیو از دست دادم ؟
با کنجکاوی ؛ در حالی که به سهون و کای دست به سینه نگاه میکرد ، پرسید .

_ دعوای دو تا بچه نق نقو رو ! که البته خوشبحالت که ندیدی !
کیونگی با اخم گفت و چشم غره ای به دوست پسرش رفت .
_ به من چه ؟ سهون همش اذیتم میکنه !
ناراضی از اینکه کیونگسو ازش طرفداری نکرده بود ؛ کنار چانیول نشست .

_ رفتارتون واقعا احمقانه است !
و پس گردنی ارومی نثار کای کرد .
_ زورتون به من میرسه فقط ؟
به حالت قهر از سر جاش بلند شد ؛ اما با پیچیده شدن انگشت های چانیول دور مچش ، روی مبل برگشت .

_ بعد ثبت نام میریم بیرون نهار بخوریم ؛ به حساب سهون !
خیلی جدی اعلام کرد و دست کای رو فشرد .
میخواست سر به سر سهون بزاره .
گویا کای هم ؛ همچین بدش نیومده بود .

_ اره راست میگه . تو خیلی وقته ما رو مهمون نکردی !
_ حس میکنم باید یاد اوری کنم ! مثل اینکه تعطیلات بهاری رو اومده بودین ویلای من !
_ اون که حساب نیست ! هممون خیلی برای شام و نهار زحمت کشیدیم !

دوباره کل کلشون از نو استارت خورده بود .
یکی سهون میگفت و کای هم جوابش رو میداد .
همیشه همین بود ؛ سر به سر هم میزاشتن و در نهایت با خنده و شوخی بحث رو تموم میکردن .

MY HEART FOR YOU Where stories live. Discover now