پارت ۶۷

185 52 4
                                    


یک هفته از بستری شدنش میگذشت و حتی بهش اجازه ی خارج شدن از اتاقش رو هم نمیدادند.
به تنهایی روی صندلی کرمی رنگی که کنار پنجره بود ؛ مینشست و به بیرون خیره میشد .
واقعا مردم میتونستن تا این حد پیش برن ؟
چرا کسی واقعا  به داد آدم هایی که به ناچار گیر افسردگی افتاده بودند نمیرسید؟

این دکتر ها فقط بلد بودند ؛ هر روز در سه نوبت به اتاقش بیان و ازش شرح حال بگیرند و تهش با گفتن حرف های انگیزشی تکراری که هیچکدوم هم به دردش نمیخورد ، از اتاقش بیرون برند .
هر روز سه وعده باید قرص میخورد و بیشتر وقت ها رو در خواب به سر میبرد .

این مزخرف ترین بخش از 19 سال زندگیش بود !

قبلا که بکهیون رو  ندیده بود ؛ براش چندان فرقی هم نمیکرد که توی بیمارستان بستری باشه یا توی خونه زندانی بمونه !
اما همه چیز درست از روزی که پسر کوچولوی لرزون رو توی اردوی مدرسه دید ؛ عوض شده بود .

یونگی باید دوباره بکهیون رو میدید !
باید بهش میگفت که بخاطر دردسر های خواهرش گیر بیمارستان افتاده و اصلا قصد عقب کشیدن نداره !
هرچند میدونست که بیرون رفتن از اون منطقه با وجود اون همه دکتر و پرستار و نگهبانی که مونگی براش قرار داده بود ؛ محال ترین اتفاق ممکن بود .

چرخی سر جاش زد و به پهلو خوابید .
با صدای کوبیده شدن در اتاقش ؛ فهمید که نوبت دارو هاییه که باید قبل از نهار میخورد .
بدون توجه به شخصی که داخل اتاقش اومده بود ؛ چشم هاش رو بست تا بلکه اون دایره های تلخ رو دیر تر وارد معده اش بکنه !

_ یونگیا  خوابی؟
با شنیدن صدای مادرش ، خیلی سریع از جاش بلند شد .
_ مامان !
_ پسر عزیزم !
خانم پارک بغض آلود روی تختش نشست و پسر کوچکش رو سخت در آغوش گرفت .

_ بالاخره اومدی مامان؟ فکر میکردم فراموشم کردی !
_ متاسفم یونگی . خیلی متاسفم ! سفرمون خیلی طول کشید !
موهای بهم ریخته ی یونگی رو نوازش کرد و روشون رو بوسید .

_ منو از اینجا ببر بیرون مامان !
_ پسرم ! تو باید درمان شی !
_ نمیتونم نفس بکشم ! اینجا خیلی ترسناکه ! شبا از تنهایی نمیدونم چیکار کنم ، نه میزارن برم توی حیاط ؛ و نه کسی میاد دیدنم ! من خیلی تنهام مامان ! خیلی تنهام !

اشک هاش ؛ بی اختیار روی گونه اش جاری شد .
یقه ی پیراهن مادرش رو چنگ زده بود و گریه میکرد.
شاید این گریه ها دل مادرش رو به رحم میاورد و کاری برای رها شدن یونگی انجام میداد .

_ پسر بیچاره ام . من اینجام . دیگه تنهات نمیزارم !
_ مامان میخوام برم خونه ! منو با خودت ببر خونه !
همراه گریه های پسرش ؛ اشک میریخت .
داشت به این فکر میکرد که چه چیزی باعث شده بود که با دیدن پسر یکی یدونه اش انقدر درد بکشه و ذره ذره آب شدن بچه اش رو با چشم های خودش ببینه و حسش کنه ؟

MY HEART FOR YOU Donde viven las historias. Descúbrelo ahora