چان ماشينش رو گوشه اي پارك كرد و با سر به خونه اي كه روبه روشون قرار داشت اشاره كرد .
_ بايد لباس عوض كنم. تو ماشين ميموني يا باهام مياي؟
بك كه علاقه اي نداشت دنبال چان راه بيوفته ، سرش رو به نشونه ي منفي تكون داد .
_ پس منتظرم باش تا بيام.
فوري از ماشين پياده شد.
بك نفس عميقي كشيد ، سعي كرد تا اومدن چان چشم هاش رو ببنده . اصلا ايده اي نداشت كه چرا چان اون رو باخودش به اينجا آورده و بعدا ميخواست كجا ببرتش!
ذهنش درگير بود و اصلا نميتونست تمركز كنه.براي همين بيخيال خوابيدن شد، دستش رو به سمت ضبط دراز كرد و دكمه اش رو فشار داد.
برخلاف تصورش از چان ، كه يه پسر زمخت پر سرو صدا بود ، موسيقي آرومي داخل فضاي ماشين پخش شد.
تند تند اهنگ هارو عوض كرد تا به نتيجه ي دلخواهش برسه ؛اما هرچه قدر آهنگ ها رو بالا و پاييين ميكرد ، هيچ اثري از سبكي كه به نوع خاص چان بخوره ، توشون پيدا نبود.
شايد بك اشتباه ميكرد ، شايد چان اون چيزي نبود كه نشون ميداد .
توي دلش باز نشناخته كسي رو قضاوت كرده بود . تشري به خودش زد تا از اين خيال خام بيرون بياد :
_ مستر بيون! يادت كه نرفته؟ اونا هم همينطوري با ظاهر سازي زندگيت رو به فاك دادن!
با مشت روي داشبورت كوبيد . خيلي سريع از كارش پشيمون شد . ميترسيد گند ديگه اي بالا بياره و خسارت ديگه اي به چان بزنه.
مدتي گذشت اما خبري از چان نبود.
حوصله اش كاملا سر رفته بود و هيچ سرگرمي توي اين ماشين لعنتي نداشت.
تصميم گرفت تا به سراغ پسره ي فراموش كار بره! حدس ميزد كه يادش رفته بك توي ماشين منتظرشه.
آروم از ماشين پياده شد و به سمت در سفيد و مشكي رنگي كه با بالا رفتن از سه تا پله بهش ميرسيدي ؛ رفت.
جلوي آيفون كه رسيد ، با سرفه اي گلوش رو صاف كرد و بالاخره زنگ رو فشار داد.
_ بفرمايين؟
_ سلام خانم. من دوست چان هستم . قرار بود لباس عوض كنه و زود بياد پيشم اما...
حرفش تموم نشده بود كه در با صداي تقي باز شد.
بك داخل حياط بزرگي كه دور تا دورش رو گلدون هاي بزرگ زينتي پر كرده بودند شد.
قدمي به جلو برداشت . استخر بزرگي وسط حياط قرار داشت كه ميشد به جاي آب ، داخلش رو پر از برگ هاي زرد و نارنجي خشك ديد.
چند قدم ديگه اي به جلو حركت كرد. بعد از گذشتن از يه باريك راهي كه سر تا سرش رو درخت گرفته بود ، به جلوي ساختمان عظيم شيكي رسيد!
ساختماني با ديوار هاي سفيد رنگ كه با رگه هاي طلايي طراحي شده بود. با چشم هاي گشاد از بالا تا پايين خونه رو برانداز كرد . كم مونده بود از ديدن همچين خونه ي بزرگي هوش از سرش بپره.
در گير و دار ديد زدن بود كه با صدايي به خودش اومد.
_بفرماييد داخل .
بك سريع به سمت صدا برگشت. دختر جواني با پيراهن و دامن سفيد و مشكي كه يه پيشبند كرمي بهشون وصل بود ، مودب جلوي در ايستاده بود.
با برگشتن بك ، تعظيمي كرد.
فهميد كه بايد خدمتكار باشه.
تعظيم كوتاهي كرد و پشت سر دختر داخل خونه شد.
تو خواب هم نميتونست همچين خونه اي رو تصور كنه. مبلمان توش حتي شيك تر از بيرونش بود.
_ آقا بالا توي اتاقشون هستند ، اجازه بدين صداشون كنم.
_ نه . راهنماييم كنيد خودم ميرم بالا!
دختر سرش رو خم كرد و از پله ها بالا رفت. بك هم پشت سرش. راه پله پر از قاب عكس هاي بزرگ و كوچيك بود كه احتمالا مربوط ميشدن به خانواده ي پارك چانيول.
بعد از حدود 20 تا پله ي مارپيچي به طبقه ي بالا رسيدند.يه سالن بزرگ كه چهار تا اتاق داشت. پاركت هاي سفيد رنگش با كاغذ ديواري هاي شيري و طوسي رنگ تركيب خيلي قشنگي بوجود اورده بودند.
يكي ديگر از دختر ها كه دقيقا شبيه همين لباس پوشيده بود ؛ با ميز چرخ داري از آسانسوري كه ته سالن بود بيرون اومد و گل هاي توي گلدون روي ميز ها رو عوض كرد و بهشون آب داد.
پيش خودش فكر كرد كه شايد چانيول زندگي اشرافي داره ؛ كه توي همچين خونه اي زندگي ميكنه ، يا شايد هم پدرش از اون آدم هاي كله كنده اي بود كه تونسته همچين دم و دستگاهي رو راه بندازه.
پوزخندي به حال و احوال خودش زد. از نظر مالي ، خانواده اش همچين عقب هم نبودند. اما در مقايسه با زندگي چان ؛ اون واقعا يه ادم بيچاره به نظر ميرسيد.
پدر و مادرش هر دو معلم يك مدرسه بودند و همونجا باهم آشنا شده بودند. بخاطر همين مسئله زياد توي تحصيل مشكلي نداشت و حتي به زور پدر مادرش هم كه شده بايد درس هاش رو خوب ميخوند.
از وقتي هم كه تونسته بود گليم خودش رو از آب بكشه بيرون توي مغازه ي پيتزا فروشي به عنوان گارسون كار ميكرد.
حقوقش زياد نبود ؛ اما ميتونست به يك سري از نياز هاي شخصي خودش پاسخ بده و چقدر از اين موضوع راضي بود تا قبل از اينكه وضع زندگي چان رو ببينه.
بعد از چند قدم كوتاه پشت يكي از در ها ايستادند.
دختر تقه اي به در زد :
_ قربان ؟ دوستتون تشريف آوردن!
چند لحظه بعد چان با بالا تنه ي لخت توي چهار چوبه ي در ظاهر شد ؛ در حالي كه داشت با تلفن صحبت ميكرد.
YOU ARE READING
MY HEART FOR YOU
Romanceیک عاشقانه ی دبیرستانی!🏢 رفاقت چندین ساله و پیمان برادری ! 🤝 لحظات خاص کنار هم بودن!👬 آیا این روابط ممکنه بعد از فاش شدن راز مهمِ پارک چانیول و بیون بکهیون تداوم پیدا کنه؟ آیا میتونن حقیقتِ آن چیزی که هست رو بپذیرن؟ ممکنه پارک چانیول برادرش رو بب...