خيلي وقت ميشد كه جلوي چادر هاي غربي ؛منتظر ايستاده بود.
از شدت سرما لپاش گل انداخته بود و چون نميدونست يونگي قراره بهش چي بگه ؛ به خودش ميلرزيد.
يجورايي استرس داشت.
حرف هاي چانيول و اصرار هاي بي وقفه ي يونگي ؛ دلش رو ميلرزوند ، به شك ميانداختش.احتمال افتادن هر اتفاقي رو ميداد .
اينكه يونگي درمورد گذشته ي چانيول چيزي ميدونه و ميخواد بهش بگه ؛ و براي همين چانيول اجازه نميداد كه بكهيون باهاش ملاقات داشته باشه.
به صورت هيستريك روي زمين ضربه ميزد ؛ تا بالاخره سر و كله ي يونگي پيدا شد._ اوه هيوني! فكرشم نميكردم بياي.
_ راضي كردن چانيول اصلا راحت نبود!
_ مگه بچه اي كه اجازه ات دست اينو اونه؟
ميخواست بهش بگه كه چانيول با همه براش فرق داره ، ميخواست بگه چانيول صاحب تمام زندگي اونه و حتما به رضايت اون تو هر شرايطي نياز داره ، اما يه حس دروني ؛ مانعش شد.
جلوش رو گرفت و اجازه نداد تا پيش يونگي رو كنه كه چانيول دوست پسرشه!
به هر حال ممكن بود بعداز فهميدن اينكه بكهيون با چانيول قرار ميزاره ؛ ازش بترسه و چيزاي مهمي كه ميخواست بگه رو ، بهش نگه!_خب ؛قبلا خودمو معرفي كردم هيوني ؛ اما ظاهرا تو به روي خودت نمياري كه من كيم!
نزديك تر رفت و دست بكهيون رو گرفت.
نگاهش قفل شد روي رد بخيه ي مچش.
يعني ممكن بود بعد اون اتفاق ، اين بلا رو سر خودش آورده باشه؟
يعني بكهيون انقدر سختي كشيده بود؟
انگشت شصتش رو ، روي محل بخيه كشيد و خط هاي سفيد كم رنگي كه اونجا جا خوش كرده بودند رو نوازش كرد._اينا رد چيه هيوني ؟
ترسيد !
از اينكه حتي خودش هم يادش نيومد كه اون خطو خراشا براي چي روي دستش وجود دارن!
فوري دستش رو عقب كشيد و توي جيبش فرو كرد.
_ من فقط نگرانت شدم ، همين!
_ميخواستي يه چيزي بهم بگي ؛ اون چيه؟
_ انقدر عجله داري براي شنيدنش؟
_ بايد برگردم پيش بقيه . چاني نگرانم ميشه.
_ ميشه فعلا فقط به خودمون دوتا فكر كني؟
_ تو هم ميشه حرفتو زود تر بزني؟
_ باشه هيوني ؛ هرچي تو بگي!!!نميدونست بايد از كجا شروع كنه .
برنامه ي درست و حسابي براي حرف زدن نداشت ؛ از وقتي كه چشمش به بكهيوني كه مثل يه پسر بچه ي كوچولو ؛ براي غذاش ذوق كرده بود و ميدويد ، افتاد؛ دلش رفت براي اينكه باهاش حرف بزنه.
سرفه اي كرد تا گلوش رو صاف كنه .
بايد هر طوري شده سر صحبت رو باز ميكرد و اتفاقات تلخ گذشته رو جبران ميكرد._ ببين هيوني ؛ ميدونم گذشته ي خوبي باهم نداشتيم؛ اما هرچي باشه ، من و تو يه زماني بهترين رفيقاي هم بوديم مگه نه؟ ميشه دوباره همه چيزو از اول شروع كنيم؛ هوم؟
دست هاش رو گرفت و فشار داد.
بكهيون چرا انقدر سرد بود؟
چرا نميتونست از توي چشماش چيزي رو بخونه؟
چطور تونسته بود توي اين يك سال ؛ اين همه تغيير كنه؟
چرا ديگه ازش خجالت نميكشيد و سعي نميكرد نگاهش رو ازش بدزده؟
اما حالا خيلي معمولي زل زده بود بهش و جوابش رو ميداد!
YOU ARE READING
MY HEART FOR YOU
Romanceیک عاشقانه ی دبیرستانی!🏢 رفاقت چندین ساله و پیمان برادری ! 🤝 لحظات خاص کنار هم بودن!👬 آیا این روابط ممکنه بعد از فاش شدن راز مهمِ پارک چانیول و بیون بکهیون تداوم پیدا کنه؟ آیا میتونن حقیقتِ آن چیزی که هست رو بپذیرن؟ ممکنه پارک چانیول برادرش رو بب...