پارت ۷۰

210 46 7
                                    

" چیزی تا پارت آخر نمونده 🌈
پس تا میتونید بهم انرژی بدین که به نحو خوبی به آخر برسونمش ❤❤❤❤
البته اینم بگم این تمامِ ماجرا نخواهد بود 😉😉 "
                        🍃🍃🍃🍃🍃🍃

خیلی سریع خودش رو بالا کشید و درست مقابل سینه ی یونگی ایستاد .
باورش نمیشد یونگی به دیدنش رفته باشه !
وحشت زده به بازوش چنگ انداخت و محکم نگهش داشت :
_ یونگی ؟ خودتی ؟

با دیدن تعجب بکهیون ؛ قدمی به عقب برداشت و بینشون فاصله ایجاد کرد .
_ آره منم !
_ کجا بودی ؟ دقیقا چه کوفتی اتفاق افتاده ؟
_ کجا باید بودم ؟ خونه !
_ مزخرف نگو ! من همه چیزو میدونم !!!
ابروهای یونگی بالا پرید ؛ یعنی برای پیدا کردنش حتی به سراغ بکهیون هم رفته بودن ؟
_ تو ... از کجا ...

_ دکتر روان پزشکت ؛ همون کسیه که منو تحت نظر داره ! خیلی اتفاقی وقتی پیشش بودم فهمیدم که از بیمارستان فرار کردی !!
اخم هاش توی هم رفت و دوباره مچ یونگی رو گرفت :
_ احمق ! باید برگردی اونجا !

_ صبر کن بکهیون ! این همه راه نیومدم اینجا که برام دل بسوزونی و برم گردونی توی اون زندونی که بودم !
_ چی داری میگی ؟ کدوم زندون !!
_ ببین بک ! من وقت زیادی ندارم ! ممکن مونگی تعقیبم کرده باشه و دنبالم تا اینجا اومده باشه ، تو که دوست نداری باز پاش به خونه ی دوست پسرت باز شه ؟

مردد نگاهی به سر تا پای بهم ریخته ی یونگی انداخت .
باید به خانواده اش خبر میداد که اینجاست یا به حرف هاش گوش میداد ؟

_ بک ؛ میفهمی چی دارم میگم ؟ من نیومدم دنبال ترحم تو . شاید اگه حرفامو بشنوی حالت ازم بهم بخوره و حاضر نباشی دیگه منو ببینی !!
_ منظورت چیه ؟
یونگی نفس عمیقی کشید و پلک های خسته اش رو به شدت باز و بسته کرد .

حمله ی عصبی بهش دست داده بود ، دست هاش میلرزید ، اما باید جلوش رو میگرفت.
_ ببین بکهیون ؛ این حرف ها ؛ تمام چیزی که بهت میگم حقیقت داره و تو حق داری که ازم بدت بیاد . حق داری بزنی توی گوشم و منو دوباره از خودت برونی !
لرز دستش بیشتر شده بود ، به طوری که بکهیون خیره نگاهش میکرد و عملا فهمیده بود که حالش زیاد خوب نیست

_ چی میخوای بگی ؟
نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی مطمئن شد جز خودش و بکهیون کسی اون دور و بر نیست جلو تر رفت و دست بکهیون رو گرفت :
_ من آدم بدی نبودم ! با تمام وجود عاشقت شده بودم و دوستت داشتم . وقتی کسی نزدیکت میشد ، غم دنیا توی دلم جا خوش میکرد و من در اون لحظه بیچاره ترین پسر روی زمین بودم.

عقب رفت و به چشم های منتظر بکهیون خیره شد .
حرف هایی که میخواست بگه ؛ هیچ جوره به نفع خودش نبود ، اما نمیتونست بخاطر خودش ، بکهیون رو به خطر بیاندازه .
خواهر دیوونه اش ؛ قطعا یه بلایی سر بکهیون میاورد و زندگیش رو خراب میکرد .
پس با این همه تصمیم گرفته بود که همه چیز رو به بکهیون بگه و خودش رو خلاص کنه ؛ شاید بکهیون به کمک چانیول یه راه حلی براش پیدا میکردند !

MY HEART FOR YOU Onde histórias criam vida. Descubra agora