پارت ۶۱

234 60 21
                                    


حدود یک ساعتی میشد که توی اتاقش رفته بود و به کسی جواب نمیداد.
لوهان نگرانش بود.
مونگی ؛ دختری که معلوم نبود چه ارتباطی به چانیول و سهون داشت ؛ اینطوری افکارشون رو بهم ریخته بود.
نمیخواست افکار منفی رو به ذهنش راه بده ، اینطوری شاید به جاهای خوبی نمیرسیدن.
به این فکر میکرد که مونگی دوست و شاید همکلاسی قدیمی اون دو نفر باشه و از بد روزگار باید دقیقا خواهر همون پسری از اب دربیاد که دل خوشی ازش نداره و میخواد سر به تنش نباشه !

پشت در اتاق بکهیون ایستاده بود و هر از چند گاهی صداش میزد.
و وقتی جوابی ازش نمیومد به دیوار تکیه میداد و روی زمین سر میخورد.
صدای گریه ی دوستِ فسقلیش رو میشنید و اینکه نمیتونست حال دلش رو خوب خوبه ، وجودش رو حسای بد فرا میگرفت و به این پی میبرد که چقدر رفیق به درد نخوریه !

_ جواب نمیده ؟
_ درو باز نمیکنه سهون ! میترسم بلایی سرش بیاد.
_ منم نگرانشم. این بچه تازه حالش خوب شده بود.
سهون سری تکون داد و دست لوهان رو گرفت و بلندش کرد.
_ سهونا ! باید یونگی رو ازش دور نگه داریم ! اون به بک اسیب میزنه !
_ کاری از دست من برنمیاد !
_ سهونا ؛ تو دوست چانیولی . من نمیدونم اون دختره چه سر و سری باهاش داره ، ولی نباید به بک نزدیک شن ! معلومه ادمای خوبی نیستن .

سرش رو پایین انداخت .
نمیدونست باید چطوری این موضوع رو حل میکرد .
مونگی قطعا زهرش رو میریخت و بالاخره راز چانیول رو برملا میکرد.
و اینطوری صد در صد بکهیون نابود میشد .
اون هیچ گناهی نداشت که تاوان اشتباهات و ندونم کاری های چانیول رو بده.

بکهیون ؛ پسر بچه ی معصومی بود که دست بر قضا گیر چانیول و گذشته ی تاریکش افتاده بود.
_ سهونا میشنوی چی میگم ؟اگه یونگی دوباره به بک اسیب بزنه ، مقصرش منو توییم ! چون همه چیزو میدونیم ، حتی تو بیشتر از من میدونی که اون دو نفرن کین و چه کاره ان ! وقتی کاری نکنیم ، یعنی اجازه دادیم دستی دستی بکهیون بمیره !
_ چیکار میتونم بکنم ؟ خودت که دیدی ! هیچکس نمیتونه جلوی اون دختره رو بگیره !
_ باید یه راهی باشه ! یونگی دوست پسر بکهیون بوده ؛ بنظرت اروم میشینه و دست رو دست میزاره تا دوست پسرش مال یکی دیگه بشه ؟
_ اون قضیه خیلی وقته که تموم شده ، یونگی هیچوقت جرعت نمیکنه دوباره نزدیک بکهیون بره !
_ یادت نرفته که توی اردو چطوری خودشو به اب و اتیش میکشید که بکهیون رو ببینه و باهاش حرف بزنه ؟
_ و چیزی بهش نگفت .
_ نگفت چون بکهیون هیچی یادش نمیومد ! اگه با دیدن مجدد یونگی همه چیز رو به خاطر بیاره و دوباره مریض شه ؛ باید چه غلطی بکنیم ؟
  _ من باید همه چیز رو به چانیول بگم !

خیلی جدی گفت .
درموندگی و عصبانیت رو میشد از رنگ و روی سرخش فهمید.
چانیول این حق رو داشت که بدونه در گذشته چه بلایی سر بکهیون اومده .
شاید خودش بهتر میتونست به حل شدن این ماجرا کمک کنه .

MY HEART FOR YOU Where stories live. Discover now