پارت ۳۶

326 79 33
                                    


با اكراه وارد اتاق شد.
چانيول توي تاريكي نشسته بود و به تختش تكيه داده بود.
ميخواست از دلش در بياره ، ميدونست ك حسابي گند زده و تند رفته.
دستش رو دراز كرد و چراغ رو روشن كرد.
_ خاموش كن سهون ، سرم درد ميكنه.
_ ميخوام باهات حرف بزنم.
_ باشه يه وقت ديگه ، حالم خوب نيست.
نفسش رو به بيرون فوت كرد و به سمت چانيول قدم برداشت.
بار اولی نبود كه اينطوري تو خودش ميرفت ، اما اينبار كاملا با دفعه هاي قبلي فرق داشت ؛ چانيول درمونده شده بود ، اين رو ميشد از ابروها و مشت هاي گره خوردش فهميد.

_ منو ببخش ؛ فقط نگرانتم!
_ من ديگه بچه نيستم سهون! 20 سالمه!
_ نگفتم بچه اي ، اما ممكنه ندوني داري با زندگيت چيكار ميكني!
_ چيكار دارم ميكنم؟

با صداي بلندي فرياد كشيد و به سمت سهون خيز برداشت.
_ تو واقعا نميفهمي يا خودتو زدي به نفهمي ؟ اون بچه بخاطر من لعنتي دو ماه بيهوش افتاده بود روي تخت! ميفهمي اين يعني چي؟ ميفهمي دو ماهِ تمام چشم انتظار كسي بودن كه معلوم نيست زنده ميمونه يا نه ، يعني چي؟

عصبي بود ؛ چرا بايد چان همچين فكري درموردش ميكرد؟ مگه اون چي ميخواست؟ جز اين كه چانيول رو سر عقل بياره و نزاره دوباره توي مرداب انتظار خفه شه؟
_ معلومه كه نميفهمي! تو ؛ من نيستي سهون! تو هيچوقت مثل من نبودي! همچين بلايي سرت نيومده كه بدوني انتظار كشيدن در حالي كه هيچ ايده اي نداري كه فردا قراره چه اتفاقي برات بيوفته يعني چي!...... تو هيچوقت نميفهمي حس گناه داشتن يعني چي؛ اما من ميفهمم ، با پوست و گوشت خونم حسش كردم ! وقتي مادرم جلوي چشمام رفت بالاي پنجره و خودش رو پرت كرد پايين و جرعت نداشتم از زير ميز بيام بيرون و نجاتش بدم ، حسش كردم! وقتي جنازه ي مادرم رو كه انگار با خون شسته بودنش ديدم ،حسش كردم ، وقتي كه همه، وجود من رو باعث مرگش ميدونستن ، حسش كردم!
يه بند فرياد ميكشيد و با مشت روي سينه اش ميكوبيد.
زخم چندين ساله ي قلبش دوباره سر باز كرده بود و همينطور چرك بود كه ازش جاري ميشد.

هيچوقت تا به اين اندازه احساس ناتواني نكرده بود.
دستش به هيچ جايي بند نبود و اين به مرز جنون ميكشيدش.
ميخواست بزنه زير همه چي و بره !
بره جايي كه ديگه خبري از پارك چانيول 16 ساله اي نباشه كه تو اوج نوجواني مجبور به حمل بار سنگيني روي دوشش باشه!
اما متاسفانه ؛ حتي اين كار رو هم نميتونست انجام بده.
دست وبالش بسته بود و انگار مرگ و زندگيش وابسته به بكهيوني بود كه تازه ميخواست همه چيز رو براش عوض كنه!

_ منم گاهي حس كردم چان! اما به اين معنا نيست كه خودمو ببازم! به اين معنا نيست كه نقطه ضعفمو دستم بگيرمو اين ور اون ور ببرمش!
_ معلومه كه اين كارو نميكني! تو اوه سهوني! تو پسر آقاي اوهي!تو همه چيز داري ، اين تويي كه مالك همه چيزي! دنيا با اشاره ي تو و پدرت ميچرخه!
جمله ي اخر، با فرياد بيشتري از گلوش بيرون اومد.
همه چيز دست به دست داده بودند تا جري ترش كنند.
سهون ؛ تا به حال اين روي خسته و داغون چانيول رو نديده بود.
ميدونست از درون داره زجر ميكشه ، ميدونست باخته و به زور سرپاست ؛ اما نميتونست دست روي دست بگذاره و از بين رفتنش رو تماشا كنه و هيچ كاري براش انجام نده.
به سمتش رفت و يقه اش رو محكم گرفت.
ميخواست بكوبتش به ديوار !
ميخواست سرش رو بكوبه به ديوار!
در حال حاضر اين تنها راهي بود كه ميتونست به وسيله اش از خر شيطون پايينش بياره.

MY HEART FOR YOU Where stories live. Discover now