♡ S2_P6 ♡

362 51 32
                                    

( های های قشنگام 😍
من اومدم با پارت جدید و آخر این داستان 😊🥹
امیدوارم آخرِ داستانم رو دوست داشته باشین😍
همچنان با من باشین برای فیکشن های جدید و جذاب 😍🥹💋 )

..........................♡♡...........................

گاها فهمیدن ها خیلی طول میکشه !
زمانی به خودت میای و میبینی که چیزی جز از دست دادن ، برات نمونده و ناچاری همه چیز رو اونطور که هست بپذیری!
اما اگه خوش شانس باشی ، ممکنه سرنوشت یک فرصت دوباره بهت ببخشه ؛ اینجاست که باید جنم خودت رو نشون بدی و فرصت رو از دست ندی !

****
امروز دقیقا روزی بود که چانیول باید بیشتر از هر وقت دیگه ای برای جبران اشتباهاتش تلاش میکرد !
با روشن کردن ماشینش ، به راه افتاد !
هرچند بارون ؛ خیلی تند میبارید ، اما امکان نداشت که چانیول یک لحظه رو هم از دست بده !
باید خیلی سریع خودش رو به رستوران میرسوند و چیزی که مال خودش بود رو پس میگرفت.

با برخورد هر قطره ی بارون به شیشه ی بخار گرفته ی ماشین ، چیزی از درونش کنده میشد و پایین میوفتاد.
چانیول دیگه طاقت این رو نداشت که برای یکبار دیگه ؛ بکهیونش رو از دست بده !

صدای زنگ موبایلش بلند شده بود !
جیهو ؛ مثل چند دقیقه پیش میخواست اون رو بیخیال رفتنش بکنه ؛ اما نمیدونست که اینبار همه چیز برای چانیول فرق داره و هیچ چیزی نمیتونه اون رو از کاری که میخواست انجام بده ، باز داره !!

بعد از گذروندن ترافیک خیلی شدید مسیری که ازش اومده بود ؛ بالاخره ، جلوی در رستوران رسیده بود !
نفس عمیقی کشید و از ماشین پایین رفت .

اصلا سر و وضع مناسبی نداشت !
موهاش بهم ریخته بود و ازشون آب میچکید ، پیراهنش از توی شلوارش بیرون اومده بود و جلوه ی خیلی نامناسبی به تیپش میداد ؛ اما حالا تنها چیزی که چانیول بهش اهمیت نمیداد ، تیپ و ظاهرش بود !
از پله های لیز ساختمان ، بالا رفت و بعد از کشمکشی که با نگهبان ورودی داشت ، بالاخره تونست وارد رستوران بشه .

کسایی که اونجا نشسته بودن ؛ با تعجب و انزجار نگاهش میکردند !
چانیول ، مرد شلخته ای که به زور داخل شده بود و حالا داشت مثل دیوونه ها دور خودش میچرخید و به این و اون نگاه میکرد .

_ میتونم کمکتون کنم ؟
یکی از گارسون ها نزدیک اومد و بعد از گرفتن بازوی چانیول ، از حرکت نگهش داشت .
_ دو نفر اینجا باهم قرار داشتن ؛ میتونین بهم بگین کجان ؟
_ اومدین دنبالشون ؟
_ من باید خیلی سریع ببینمشون !
_ میتونم بدونم دنبال کی میگردین؟
_ اقای سابین ژیوانشی!
گارسون با شنیدن اسم مهمان ویژه ای که رئیسش بهش سپرده بود حسابی حواسشون بهش باشه ، جا خورد و آب دهانش رو قورت داد .
_ متاسفم ، نمیتونم اجازه ی ملاقات بهتون بدم !
_ من باید ببینمشون !
_ ایشون با مهمونشون تشریف دارن ، شما نمیتونین مزاحمت ایجاد کنین.
_ من مزاحمشون نیستم ... من باید حرف مهمیو بهشون بگم !

MY HEART FOR YOU Donde viven las historias. Descúbrelo ahora