پارت ۵۳

238 65 5
                                    


با تقه اي كه به صورتش خورد ؛ چشم هاش رو باز كرد.
پسر كناريش خيلي راحت لنگ باز خوابيده بود و بعيد ميدونست به اين زوديا بخواد بيدار بشه.
دست سهون رو از روي صورتش بلند كرد و سرجاش برگردوند.
نفس هاي شمرده شمرده اش حاكي از اين بود كه ؛‌ گويي انگار كل آرامش دنيا براي اونه و هيچ چيز نامربوطي راجع بهش وجود نداره.
دستش رو دراز كرد و تار موهايي كه توي صورتش ريخته بود رو كنار زد.

اين حالت سهون بيشتر شبيه بچه دبيرستاني هاي بي خبر از همه جا بود و لوهان دلش قنج ميرفت براي كيوتي دوست پسر گربه مانندش.
سرش رو نزديك برد و پيشونيش رو بوسيد.
اين اولين شبي بود كه اونجا ميموند.

درسته خيلي استرس داشت و نميدونست بايد چطوري بخاطر وضعيتي كه قبلا بوجود اومده با چانيول رو در رو شه ؛
اما اون خيلي عادي باهاش برخورد كرد و بعد از كلي شوخي و مسخره بازي به همراه سهون ، اون ها رو به اتاق شخصيشون فرستاد .

خودش رو توي بغل سهون تنظيم كرد و سرش رو به سينه اش چسبوند و عطر تنش رو نفس كشيد.
از اينكه همه چيز رو بهش گفته بود ، احساس سبكي و خوشحالي ميكرد.
حالا ميتونست با خيال راحت درمورد نگراني هاش با يكي صحبت كنه ، بدون اينكه از چيزي بترسه.
چند لحظه بعد صداي كوبيده شدن در بلند شد.
بايد حدس ميزد كه بكهيون از خواب بيدار شده و اولين كاري كه كرده ؛ بدو بدو اومده جلوي در اتاقشون.

_ كيوت!
خنده اي كرد و از سرجاش بلند شد.
ملافه رو از روي تخت كشيد و دور بدن خودش پيچيد.
به سمت در رفت تا ببينه بكي اين وقت صبح چه كاري باهاش داره.
خميازه كنان دستگيره رو چرخوند و در رو باز كرد.
با ديدن مرد ميانسال شيك پوشي كه از ديدن لوهان جا خورده بود ؛ دست و پاش رو گم كرد و خيلي سريع در رو به هم كوبيد.

قلبش به شدت ميكوبيد.
يعني اين مردي كه پشت در بود ؛ پدر چانيول بود يا سهون ؟
گيج شد .

بدو بدو خودش رو بالاي سر سهون رسوند و تكونش داد.
_ بيدار شو ، يكي پشت دره!.... پاشو سهون!
همچنان تكونش ميداد تا اينكه بالاخره ؛ سهون چشم هاش رو باز كرد و به صورت وحشتزده ي لوهان خيره شد.
ترسيد و فوري از سرجاش بلند شد.

_ چيشده لو ؟ چرا نفس نفس ميزني؟
_ يكي پشت دره!
_ كي ؟
_ نميدونم!
چيني بين ابروهاش انداخت و همونطوري با بالا تنه ي لخت سمت در رفت ؛ و لوهان هم پشت سرش.
خودش رو اماده ي رويا رويي با هر بني بشري كرده بود.

با اخم در رو باز كرد و با ديدن قيافه ي متعجب پدرش ؛ اول شوكه شد و بعد زد زير خنده.
آقاي اوه دستش رو دراز كرد و پسر قد بلند و خوش خنده ي خودش رو به آغوش كشيد.
خيلي وقت ميشد كه بخاطر سفر كاري پي در پي اي كه داشت ، نتونسته بود درست و حسابي سهون رو ببينه.
خيلي دلتنگش بود و نميخواست به اين زودي ها از خودش جداش كنه.

MY HEART FOR YOU Where stories live. Discover now