پارت ۲۴

358 95 7
                                    


_ برو دوش بگیر من برات لباس آماده میکنم.
همینطوری که داشت کوله اش رو روی میز میگذاشت گفت ، اما صدایی از چان نیومد.
کلافه به سمتش برگشت . چان جلوی تخت ایستاده بود و بی هیچ پلک زدنی خیره شده بود به تخت نامرتبش. خواست حرفی بزنه ، اما چشمش افتاد به مشت گره شده اش.
متعجب بود ، رفتار های عجیب غریب اواخر چان داشت دیوونه اش میکرد. هیچ وقت مثل این بار ناخوانا و رمزآلود نبود.
_ چان؟ میخوای صحبت کنیم؟
به نشونه ی نه سرش رو به طرفین تکون داد.
_ چی داره انقدر اذیتت میکنه؟ بین تو و بک خبرایی بود؟
با شنیدن اسم بک ، قیافه اش تو ي هم رفت. اخم شديدي توي صورتش شكل گرفته بود. دستش رو روی قلبش گذاشت و شروع کرد به گریه کردن.
_ چان داری چه بلایی سر خودت میاری؟
دست انداخت دور گردنش و محکم بغلش کرد. جلوی کتش رو گرفته بود و با صدای بلند مردونه اش هق هق میکرد.
کاری از دست سهون برنمیومد ، گیج بود و بی خبر از همه جا.
کمک کرد تا روی مبل بشینه.
_ ببین چان! من و تو دوستای دوران بچگی هستیم، منطقی بخوای حساب کنی از برادرای تنی هم بهم نزدیک تریم؛ پس بهم بگو چته ؟ چه اتفاقی بین تو و بک افتاده بود که اینجوری داری بخاطرش خودتو نابود میکنی؟
هیچی نگفت ، سرش رو پایین انداخت و مشتش رو محکم فشار داد.
_ یعنی بعد این همه مدت نمیخوای باهام درمیون بگذاری که چیشده؟
چان نفس عمیقی کشید، فین فینی کرد و به صورت مضطرب سهون خیره شد.
_ من یه احمقم سهون!بر خلاف نظر بقیه که خیلی شاخم ؛هیچ گوهی نیستم! من همیشه باعث دردسر بقیه میشم!
دوباره شروع کرد به اشک ریختن. سهون گیج تر شده بود . دستش رو روی کمر چان گذاشت و نوازشش کرد.
_ چرا اینو میگی؟ مگه تقصیر توعه که اینطوری شد؟ اینا همش یه اتفاق بود ، خودت که میدونی ، دکتر گفت بک مریضی روحی روانی داشته!
_ میدونم! منه کوفتی میدونم! باید خیلی زود تر میفهمیدم سهون ! اگه میدونستم مریضه هیچ وقت نمیگذاشتم این اتفاق براش بیوفته!
_ مگه دست تو بود؟ درست حرف بزن چان! داری بیشتر گیجم میکنی!
_ اون کوچولوی عوضی عاشقم شده بود!
ابرو های سهون پرید بالا ، انتظارش رو داشت اما فکرش رو نمیکرد که حدسیاتش واقعی باشن.
_ منه ابله بخاطر کنجکاوی مسخره ی خودم باعث شدم تا عاشقم بشه!
خشکش زده بود ، معنی حرف های چان رو نمیفهمید . نزدیک ترش رفت:
_ چیکار کردی؟ با بک چیکار کردی؟.... نکنه...؟
_ نه! باهاش نخوابيدم !
سهون نفس راحتی کشید . عرق پیشونی اش رو پاک کرد. سعی میکرد به اعصاب خودش مسلط باشه و چان رو اذیت نکنه. منتظر دوباره بهش چشم دوخت.
_ اون خیلی خواستنی بود ! با دیدن حرکات لب هاش دیوونه میشدم ، حساب کن ببین وقتی کنارم دراز میکشید وهمه جای بدنش مشخص میشد به چه روزی میوفتادم!
سهون نفس حرصیش رو از لای دندون هاش خارج کرد. نباید عصبی میشد ، الان وقتش نبود.
_ من گی نبودم! اما با دیدن رفتارش که مثل یه بچه گربه خودش رو بهم میچسبوند و جلوم جُلون میداد نمیتونستم خودم رو کنترل کنم.......... وقتی برای اولین بار بوسیدمش کاملا عمدی بود و فقط میخواستم ببینم چه حسی بهم دست میده ، اما.... اما....
کنترل نفس نفس زدن های سهون دست خودش نبود ، دکمه ی بالاییش رو باز کرد تا راحت تر نفس بکشه. باور اینکه چان از عمد سعی کرده بود کنجکاویش روبا یه پسر بچه ی مظلومی که تازه باهاش اشنا شده برطرف کنه؛ براش سخت بود . دندون هاش رو روی هم فشرد ، هنوز هم باید صبر میکرد ، باید میفهمید که دلیل حال خرابی چان چیه . میخواست خوش بین باشه که چون چان هم عاشق بک شده  اینطوری دیوونه وارانه رفتار میکنه . توی دلش دعا دعا میکرد؛ آخر داستانی که چان داره براش تعریف میکنه همینطوری باشه که داره فکر میکنه.
_اما بک جدی گرفته بود! وقتی توی بیمارستان بستری بود خودش برای بوسیدنم پیش قدم شد. ... منم چون قبلا طعم لب هاش رو چشیده بودم و حس خوبی ازشون گرفته بودم ، پیش خودم فکر کردم حالا که خودش پیش قدم شده چرا من ازش لذت نبرم! فکرش رو هم نمیکردم که همه چی انقدر سریع اتفاق بیوفته! سهون! معمولا یه مدتی طول میکشه تا یه نفر عاشق کسی شه؛ اما بکهیون عوضی عاشقم شده بود!
عصبانیت سهون شدت یافته بود. دیگه به صورت چان نگاه نمیکرد ، حس میکرد اگه یک کلمه ی دیگه هم ادامه میداد ، بلند میشد و زیر مشت و لگد میگرفتش.
به این باور داشت که چان هرچقدر هم که مثل عوضیا رفتار کنه ، هیچوقت واقعیه واقعی عوضی نيست و قلب خیلی مهربونی داره ، اما چیزی که داشت تعریف میکرد بیشتر شبیه رفتار یه منحرف روانی بود تا یه ادم نرمال !
_ وقتی دیدم داره خودش رو توی هچلی میندازه که هیچ جوره ممکن نیست از توش سالم بیاد بیرون سعی کردم بهش بفهمونم که من ادم مناسبش نیستم. خودمو عقب کشیدم ، اون دچار سو تفاهم شده بود ، باید بهش میفهموندم که فقط کنجکاو بودم ، نه چیز فراتر از این.
سهون سرش رو به طرف چان که ساکت شده بود برگردوند.
_ بعدش چیشد؟

MY HEART FOR YOU Where stories live. Discover now